_"بهسلامتی."
_"بهسلامتی."صدای برخورد گیلاسهاشون توی سکوت نسبی بار پیچید.
یورام بدون اینکه به گیلاسش لب بزنه اون رو دوباره روی پیشخان بار گذاشت و به هیونجینی که یک نفس نوشیدنیش رو سر میکشید نگاه کرد.با خالی شدن گیلاسش به بارمن اشارهای کرد تا مجدد گیلاس توی دستش رو پر کنه.
_"پس برای کار آمریکا نبودی."
سری به نشانه تشکر برای بارمن تکون داد و به سمت یورام چرخید:
_"اینجوری هم نبود که برای تفریح رفته باشم."
و جرعهای نوشید._"پس بیانهی کمپانی حقیقت داشت؟"
_"فکر نمیکردم انقدر برات مهم باشم."
یورام پوزخند هیونجین رو ندید گرفت و به گیلاس توی دستش چرخی داد:
_"من فراموشت نکردم هیونجین. خودت هم خوب میدونی که رفتن انتخاب من نبود."
_"ولی قطع کردن ارتباطمون انتخاب تو بود."
_"داری اشتباه میکنی."هیونجین شونهای بالا انداخت و باقی مونده نوشیدنیش رو سر کشید. گیلاسش رو برای بارمن تکون داد و از گوشه چشم نگاهی به یورام کرد:
_"مشکلی نیست. جدی میگم. خیلی وقته فراموش کردم."
_"اما من میخوام برگردیم به گذشته. خودت هم میدونی رابطه بین ما فراتر از دو تا دوست بوده."
_"همین الانش هم داری از لفظ گذشته استفاده میکنی."یورام کلافه روی صندلیش جابهجا شد.
_"خیلیخب، قبول. اون رابطه مدتهاست که تموم شده. چرا یه جدیدش رو شروع نکنیم؟"
_"برای شروع یه رابطه جدید زیادی خستهام."
_"هِی، تو که نمیخوای کلا رابطهات رو باهام تموم کنی، مگه نه؟"هیونجین سعی کرد تغییری تو صورتش بروز نده.
_"اینطور نیست. فقط رفتار کردن مثل گذشته، طوری که انگار اتفاقی نیوفتاده سخته."
_"تو که گفتی فراموشش کردی..."
آروم به دفاع یورام علیه خودش خندید.
_"تو چی میخوای؟"
یورام لبخندی زد و صندلیش رو به هیونجین نزدیکتر کرد:
_"فقط میخوام یه زمانهایی رو دوباره باهم بگذرونیم. نه مثل گذشته، ولی دلم میخواد دوباره وضعیت مثل سابق بشه."هیونجین برای بار چندم گیلاسش رو به بارمن نشون داد:
_"قرار نیست مثل سابق بشه. ولی.."
نگاهی به یورام منتظر انداخت و لبخندی زد:
_"ولی این شانس رو بهت میدم که خودتو بهم ثابت کنی."
یورام خوشحال از این موفقیت خندید و گیلاس نصفهاش رو به مال هیونجین زد.
_"نوشیدنیهای امروز مهمون من رفیق!"هیونجین سعی کرد به پسر کنارش نخنده.
_"برای خوشحالی کردن زوده. من هنوز تصمیم به برگشت نگرفتم."
یورام نگاه عمیقی بهش کرد:
_"میدونم که برمیگردی. همونجور که همیشه انتخابت من بودم."
هیونجین خندید و مشت سبکی به بازوش زد. کمکم داشت مست میشد.
_"یهجوری میگی انگار یه زمانی دوستپسرم بودی."یورام خندید و گیلاسش رو به دهنش نزدیک کرد.
_"ما از این روابط هم بهم نزدیکتر بودیم. منکرش نشو."
هیونجین نگاهش رو به گیلاس خالیش دوخت.
منکر نمیشد. اون تنها رفیق صمیمی کل زندگیش بود. صادقانه، در اعماق قلبش... هنوز هم بود.
هیونجین از ماشین پیاده شد و در رو محکم بست.
یورام شیشه طرف هیونجین رو پایین داد:
_"مطمئنی نمیخوای باهات بیام؟ واقعا حالت خوبه؟"
هیونجین سعی کرد تلو نخوره. دستاش رو بالا آورد و انگشت شصت دوتا دستش رو نشونش داد. صداش یکم کشیده به گوش میرسید:
_"خوبِ خوبم. باید یکم راه برم تا شب بتونم بهتر بخوابم. تو برو."
YOU ARE READING
Hidden Curtains
Fanfiction_"لیفلیکس، از کی توجهت از روم کنار رفت؟ از کی دیگه نگاههات بهم عاشقانه نبود؟ از کی انقدر فاصله بین قلبهامون افتاد؟ نمیدونم. حتی یادم نیست از کی شروع شد. اصلا سر چی شروع شد؟ من که همهی حرفهام رو صد بار توی مغزم بالا و پایین میکردم تا به اشتبا...