نگاهش به چراغهای شهر بود. باد سردی که از درز پنجره میاومد، لرز خفیفی به تنش میانداخت.
سیگار رو از لبهاش دور کرد و نفسش رو هرچند سخت حبس کرد. وقتی سینهاش به سوزش افتاد دود رو بیرون داد و سرفهی خشکی کرد.
دست راستش رو بالا برد و با گرفتن آخرین کام، ته موندهی سیگارش رو توی زیرسیگاریِ تقریبا پُرش خاموش کرد.
صدای زنگ گوشیش از جای دوری میاومد. حس میکرد فرسنگها فاصله بینشون هست، گوشهاش کیپ شده بودن و انگار تا کیلومترها در اعماق دریاها فرو رفته بود.نفسِ لرزونی کشید و بالاخره دل از منظرهی روبهروش کند. پایین پنجره نشست و سرش رو به دیوارِ پشتش تکیه داد. چشمهای خمارش رو بست و به افکارش اجازهی پرواز داد.
صداهای گُنگی توی سرش میپیچید. انگار فردی در دور دستها صداش میزد. نفسهایی رو نزدیک پوست صورتش حس میکرد. نوازشی نصیب پهلوش شد و بعد حس کرد داره بوسیده میشه.
لبخند تلخی زد. چقدر همه چیز مصنوعی به نظر میاومد. قبلا چقدر لذت بخش بود و الان...؟ فقط میتونست بگه دلتنگ گذشته شده.از کاری که کرده پشیمون بود. به جبرانِ اشتباهاتش دست به مجازات خودش زده بود. خودش رو شکنجهی روحی میکرد و با آسیب زدن به بدنش قصد داشت گذشته رو تلافی کنه. هر چند فایدهای نداشت. هیچ چیز مثل سابق نمیشد و اون همه چیز رو از دست داده بود.
پلهای پشت سرش رو یکی پس از دیگری خراب کرده بود و پا به دنیایی گذاشته بود که پر بود از آه و حسرت.میون لبخندهای تلخش خندید. و همزمان برای بختسیاهش گریست.
باید پای عواقب کارش میایستاد. هرچند پر از درد و رنج!~~~~~
پشت در خوابگاه مکنهها ایستاده بود و دودل بود که داخل بره یا نه. به هرحال همچنان گزینهی خونه والدین روشن بود. فوقش با یه بهونه مسخره امشب رو پیششون میموند و فردا برمیگشت خوابگاه. هر چی بود بهتر از این وضعیت بود.
آره این بهتر بود. چرخید و به سمت آسانسور رفت. دکمه رو زد و منتظر رسیدن آسانسور موند.
ولی ناگهان چیزی توی سرش جرقه زد.
مادرش مدتی بود سر جریانات اخیر و سلامتی هیونجین به یه سری چیزها شک کرده بود. اگه الان برمیگشت خونه چی باید بهش میگفت؟ میگفت بعضیا امشب هوس عشق و عاشقی کردن و من رو انداختن بیرون...؟ یا میگفت نتونستم خوابگاه بمونم چون خیلی وقت نمیشه با دوست پسرم کات کردم...؟هر بهانهای میآورد مادرش بهش مشکوک میشد.
قبلا اینجوری نبود که آخر شبها به سرش بزنه و خونه خودشون بمونه. اونوقت بعد از این جریانات بره بگه چی؟
خدایا این وضعیت واقعا مسخره بود.
حالا از لطفی که در حق اون دو نفر کرده بود به شدت پشیمون بود. باید از این به بعد مجبورشون میکرد دنبال هتل یا مُتلی برای خودشون باشن.اوه. هتل! چرا زودتر به ذهنش نرسید.
ساکش رو از کنار پاش برداشت و قدمی روبه جلو رفت تا داخل اتاقک آسانسور بره که صدایی از پشت سرش شنید:
_"کجا میری هیونگ؟"
برگشت و به جونگین نگاه کرد.
خیلیخب، دیگه برای فرار دیر بود.
_"اوه، هِی. یه چیزی جا گذاشته بودم... داشتم میرفتم بیارمش."
جونگین چپچپ نگاهش کرد و در رو بازتر کرد تا هیونجین داخل بره.
YOU ARE READING
Hidden Curtains
Fanfiction_"لیفلیکس، از کی توجهت از روم کنار رفت؟ از کی دیگه نگاههات بهم عاشقانه نبود؟ از کی انقدر فاصله بین قلبهامون افتاد؟ نمیدونم. حتی یادم نیست از کی شروع شد. اصلا سر چی شروع شد؟ من که همهی حرفهام رو صد بار توی مغزم بالا و پایین میکردم تا به اشتبا...