Chapter 4

51 16 0
                                    

_"نه جواب نمی‌ده."
_"لعنت بهش آخه کدوم گوری رفته. مطمئنی همه جا رو خوب گشتی؟ ممکنه حیاط پشتی باشه."
_"یه جوری می‌گی انگار اینجا ششصت‌هزار هکتار مساحتشه. همش دو تا اتاق بود که گشتم، نیست. حیاط پشتی هم نبود. آخه تو این طوفان برا چی باید بره حیاط پشتی..."
_"چه‌میدونم. اون کی عین آدم رفتار کرده که این سری دومش باشه."
_"من دیگه مغزم به جایی قد نمی‌ده. اگه تا یک ساعت دیگه برنگشت می‌رم اداره پلیس گزارش مفقودیش رو می‌دم"
_"احمقی؟ آخه کسی که همش بیست‌و‌چهار ساعت هم از غیبتش نگذشته رو به عنوان گمشده ثبت می‌کنن؟"
نفسش رو کلافه به بیرون فوت کرد. دستی به کمر زد و سعی کرد آروم باشه:
_"نمی‌دونم. من فقط نگرانشم. اگه زیر این بارون ماشین بهش زده باشه چی؟ یا چشمش جایی رو ندیده باشه افتاده باشه تو چاه چی؟؟ هییی... اگه افتاده باشه تو دریا چییییی؟؟"
_" زبونت رو گاز بگیر بچه. پیداش می‌شه."

با صدای کلید برگشت و نگاهش میخ در شد. هیونجین با سر و وضعی آشفته و لباس‌هایی که انگار همین الان از تشتِ آبی دراومدن، وارد شد. کفش‌های گِلی شده‌اش رو به کناری انداخت و جلو اومد. نگاهِ بی‌حسی به یوهانِ خشک شده وسط حال انداخت و به سمت اتاق خوابش راه افتاد.
_"هِی. چیشدیی؟؟ برگشتت؟ صدای چی بود اومد؟؟"
_"آره. برگشت."
چرخید و به در بسته‌ی اتاقش نگاه کرد. صدای کنجکاو جون‌کی رو از اون سمت خط می‌شنید ولی همه‌ی فکرش پِی هیونجین بود.
_"هیونگ، من بعدا بهت زنگ می‌زنم."
_"هی...هیییی. با توعم بچهه، قطع نک..."

گوشیش رو روی مبل کنارش انداخت و به سمت اتاقش رفت. تقه‌ای به در زد و منتظر اجازه ورود موند.
صدایی نشنید. چند بار دیگه در زد و بعد آروم در رو باز کرد.
هیونجین با همون لباس‌های خیس و گلی روی تختش به پشت افتاده بود و چشم‌هاش رو بسته بود.
یوهان جلوتر رفت و بالای سرش ایستاد. صورت سرخ و ملتهبش از اون فاصله داد می‌زد که تب بالایی داره.
آروم صداش زد و وقتی جوابی نشنید، خم شد و سعی کرد دکمه‌های لباسش رو باز کنه تا از تنش دربیاره.

هیونجین بی‌حال تکونی به خودش داد و با بی‌جونی زیر دست یوهان زد تا مانعش بشه:
_"بهم دست نزن."
_"داری تو تب می‌سوزی. باید درشون بیاری."
توقع داشت پسر دوباره پافشاری بکنه، ولی وقتی سکوتش رو دید به کارش ادامه داد. احتمالا از حال رفته بود.
دست پشت کمرش انداخت و کمی بلندش کرد. پیراهن خیسش رو درآورد و به همراه رکابی زیرش، پایین تخت انداخت.
پایین پاش نشست و جوراب‌ها و شلوار خیس و گلیش رو هم درآورد و کنار بقیه لباس‌هاش انداخت.

ملافه‌ای از توی کمد درآورد و روی بدن برهنه‌اش انداخت.
سریع از اتاق خارج شد. به آشپزخونه رفت. دمای شوفاژ رو زیاد کرد تا خونه گرم‌تر بشه.
بعد سریع از توی جعبه کمک‌های اولیه، یک ورق قرص پاراستامول پیدا کرد و با لیوان آبی به اتاق برگشت.
تکونی به هیونجین داد و چندباری اسمش رو صدا زد.
هیونجین با بی‌حالی لای پلک‌های قرمز و متورمش رو باز کرد و به یوهان نگاه کرد.
_"این قرص رو بخور. تبت رو زود پایین می‌آره."
بعد دست پشت کتفش انداخت و کمی از تخت بلندش کرد. با دست دیگه‌اش قرصی لای لب‌های نیمه بازش قرار داد و پشت بندش آب رو، جرعه جرعه به خورد پسر داد.

Hidden CurtainsWhere stories live. Discover now