_" همگی خسته نباشید. ممنون ازتون."
و یه تعظیم نود درجه دیگه.
چانی محکم زد تو کمرش:
_"هی پسر. امروز چرا انقدر هات شده بودی. یه چنتا کشته دادیم تو پشتِ صحنه. یهو دلم خواست جای بعضیا باهات رامیون بخورم"
بعد با مینهو شروع کردن به جوکِ مسخرشون خندیدن.نگاهش به پسر مو طلایی افتاد. بیتوجه بهش داشت با جیسونگ، جونگین رو اذیت میکردن و بلند بلند میخندیدن. جیسونگ تو یه حرکت ناگهانی رو آیان خم شد و بیتوجه به جیغش، محکم گونهی فلیکس رو بوسید. فلیکس خندید و به دنبال جیسونگِ فراری رفت تا بوسهاش رو تلافی کنه.
با حسرت نگاهش رو از اون دو تا گرفت و به استفها داد که درحال جمع کردن دکور بودن.
امروز آخرین قسمت از موزیک ویدیوشون رو فیلمبرداری کرده بودن و تقریبا کاری اینجا نداشتن. چیز زیادی تا کامبک نمونده بود و روز به روز به تعداد کارهاشون اضافه میشد. و به همون میزان هم بین هیونجین و فلیکس فاصله میافتاد.هیونجین مطمئن نبود توی این وضعیت خودش مقصره یا کسِ دیگهای مسببش بوده. اصلا از کجا و چجوری شروع شده. یه وقتایی فکر میکرد رابطه بینشون توهمی از سمت خودش بوده. ولی دیدن عکسهایی که از سر قرارهای عاشقانهاشون داشت، سیلیای به افکارش میزد. نمیدونست دیگه باید چی رو مقصر بدونه، چه چیزی رو برای جلب توجه دوباره پسر کوچیکتر به کار بگیره، دیگه مغزش توانایی هَندِل کردن هیچی رو نداشت. فقط هر چی بود دیگه داشت خسته میشد. این همه دوری و بیتوجهی براش زیادی بود. اونم تو این برهه زمانی که از همه سمت بهشون فشار میاومد و هیتهای هیترها سر به فلک گذاشته بودن؛ تحملِ بیتوجهیهای عزیزترین کَسش دیگه نهایت بیانصافی بود.
آهی کشید و به سمت اتاق بغل سالن رفت تا زودتر لباسهاش رو با لباسهای خودش عوض کنه و به کمپانی برگرده. شاید یکم رقص یا تمرین آهنگهای جدیدشون میتونست فکرش رو از این چرت و پِرتها پَرت کنه.
همزمان با باز کردن در، صدای جیغ جیسونگ از گوشه اتاق بلند شد. نگاهش به مینهویی افتاد که روی جیسونگ خم شده بود و لبهای جفتشون که حسابی ورم کرده بود.
سری با تاسف تکون داد و بیتوجه به اونا که دوباره اعمال خاکبرسریشون رو از سر گرفته بودن، پشت پارتیشن رفت تا لباسهاش رو عوض کنه.داشت با کولهاش کلنجار میرفت تا زیپش که گیر کرده بود رو ببنده و همزمان از اتاق خارج میشد تا به تمرین ووکالش برسه، که صدای چانی رو شنید:
_"پس یعنی امشب سرت خلوته؟ چطوره یه سر بیای خوابگاهِ ما؟ دلم برای کوکیهات تنگ شده."
خندید و بدون اینکه متوجه هیونجین بشه از جلوش رد شد.
_"اوه اره از اونایی که توش پر از شکلاته. ...چی؟ چرا نمیای؟ ...خب تا کی میخوای ازش دوری کنی؟ ...منظورت چیه که رابطهتون مثل سابق نیست. چیزی شده که من خبر ندارم؟"
و بعد توی پیچِ راهرو گم شد.
YOU ARE READING
Hidden Curtains
Fanfiction_"لیفلیکس، از کی توجهت از روم کنار رفت؟ از کی دیگه نگاههات بهم عاشقانه نبود؟ از کی انقدر فاصله بین قلبهامون افتاد؟ نمیدونم. حتی یادم نیست از کی شروع شد. اصلا سر چی شروع شد؟ من که همهی حرفهام رو صد بار توی مغزم بالا و پایین میکردم تا به اشتبا...