"آبا...دلتنگتونم...امیدوارم به نامه هام جواب بدید...دلم میخواد با کسی حرف بزنم و بگم ک چه آلفای خوبی دارم...اون برای من و تولم غذا درست میکنه...."

قبل اینک نامه بعدی و باز کنه خدمتکار گوشزد کرد
-این برای یک ماهگیشونه...زمان مریضی پدرتون...

"آبا...لطفا لیست دمنوش و داروهایی ک برای سرفه و لمس شدنه بدنه برام بفرستین...بهش نیاز دارم..."

"شنیدم پادشاه مریضه...مادرت یه سوپ گوشت فرستاده و با رزماری و سبزیجات پرش کرده مطمئنم حال پدرشوهرت خوب میشه...ما همه براش دعا میکنیم...و توام حتما مواظبش باش و همینطور آلفات...آلفات مهم تره تهیونگ! نباید بزاری بیماری پدر از پا بندازتش...امگای قوی باش پسرم...."

جیمین روی زمین خم شد و چنگ زد داشت حرص میخورد حالت تهوع و سردرد بهش امون نمیداد
ولی خدمتکار بیخیال نشد
-اینجارو ببینید ارباب...این نامه هاییه ک ملکه به شما نشون میداد...اخرین نامه ک به گفته خودشون از معشوقه سابق امگاتونه در واقع دستخط ایان سبزی فروشه...من امروز به بهانه اینک لیستمو گم کردم ازش خواستم برام بنویسه چه تعداد از میوه هارو میخوام...ببینید
دست خطا مو نمیزدن...نفس جیم بالا نمیومد
سریع همراه خدمتکار داخل بازار رفت
کناری وایساد و خدمتکار سمت قصاب رفت و چن سکه بهش داد و نامه ای و گرفت و سمت جیم اومد
"تهیونگ عزیزم...من عمه تو هستم...وقتی از نزدیک جفتتو دیدم به دلم ننشست و حقیقتا نمیتونم تصور تو و جونگکوک و...."
جیم خنده تلخی کرد و نامه رو انداخت
همون موقع چن تا بچه با برگه های دستشون داشتن باهم حرف میزدن و از کنارشون رد میشدن
+من چهارتا نوشتم
×من هفتا
+ تو بد نوشتی میفهمن
×اصلنم بد نیس اتفاقا نامه های توعه ک بده...تو فقط از جونگکوک گفتی نه از دهکده ولی من گفتم...
گوشای جیم گرفته بود داشت بیهوش میشد و شد...

وقتی چشماشو باز کرد تو اتاق ملکه بود و ملکه مث مار خوش خط و خالی روی صندلیش نشسته بود و کتاب میخوند
-بلاخره بیدار شدی...
-خدمتکار...
-عاح اون نوکر بی لیقات پررو رو فرستادم همونجایی ک لیاقتشو داره
جیم خشمگین غرید
-دیگ کیو میخوای از اینجا بندازی بیرون؟ تهش کی و نگه میداری؟ اون دختره هرزه رو؟
-درست حرف بزن جیمین!
-من؟ منی ک تمام این سالا هرچی گفتی گفتم چشم! از معلمای متجاوز منحرف جنسیت هیچی به بابا نگفتم...از کارات از حرفات...
ملکه نیشخندی حرصی زد
-چقدم اون حرکتی میزد...
جیمین مثل آتیشی گر گرفت و فنجون موردعلاقه ملکه رو برداشت و توی دیوار پودرش کرد
-برای چی؟ برای چی با من و زندگیم اینجوری کردی؟ براچی با جفتم اینجوری کردی
-اون جفت تو نبود! تو فقط احساساتی و گذاشتی یه الهه پوچ برات تصمیم بگیره
-اون عشق من بود!
تو صورت مادرش غرید و زن یهو مثه مادر کورالین بلند شد و روی پسرش سایه انداخت
-عشق؟ توی نیم وجبی چی از این کلمه میدونی؟! تو فرق هوس و عشق و نمیدونی! اگ کسی بهت نگه گه جلوت قابل خوردن نیس با شکلات اشتباه گرفتیش! حالا واسه من قد علم میکنی؟
-من پادشاه این شهرم!!
ملکه خندید و سمت پنجره رفت
-عاح توله بیچاره...چون یه تاجی رو سرت گذاشتن جوگیر شدی....کل این کشور میدونه من یه ملکه وفادارم و دارم جور همه چیزو میکشم و تو؟ چسبیدی به کون جفت حقیقیت ک گند میزد به سلسله اصیل....
-درباره جفت من درست حرف بزن!
ملکه خنده ناباوری کرد
-عه؟ جفت من؟! از کی تا حالا؟ تا دیروز ک محل سگ بهش نمیدادی...اون بارم ک حشرت زد بالا حتما یا عصبانی بودی یا مست...نه نیاز عاطفیشو برطرف کردی نه جنسی نه امنیت نه رفاه...درباره چیزی بامن بحث کن ک براش زحمت کشیده باشی پارک جیمین! ن درباره ماهی ک تو مشتات فشار میدادی تا در نره و تهشم سر خورد و رفت!
-چرا....چراااااااااااااا؟
داد بلندی زد ک دیوارارو لرزوند و ملکم متقابل داد زد
-چون اون دهاتیای عوضیم این بلارو سر من اوردن! اگر به من بود اون امگارم میکشتم تا ریششون و غم بزنه! حالا ک من دارم بلاخره انتقام فاکیمو میگیرم تو یه گوشه وایسا مترسک سر جالیز!!
-چی؟......

White BunnyWhere stories live. Discover now