24. [شاید یک‌ نامه] END.

50 11 15
                                    

گذشتهٔ نامعلومی داشتم
همه‌چیز تا مرز فروپاشی روی هم تلنبار شد و من؟
حتی به خاطر نمیارم.

هشت سال از زمانی که تونستم برای بار دوم به دنیا بیام می‌گذره

شاید باور کردنش برام سخت بود، سخت بود که باور کنم می‌تونم مثل یه آدم عادی زندگی کنم

هرروز صبحانه بخورم
سرکار برم
از آدم‌ها گِله کنم و آخر شب درکنار عزیزترینم باشم

بدون این‌که از خودم بترسم
بدون این‌که پنهان بشم و متوجه گذر روز هام نشم

از خوب شدن می‌ترسیدم
از سرزنده بودن و خوشحال بودن بابت هر لحظه‌م، می‌ترسیدم و فکر می‌کردم نمی‌تونم

دلم می‌خواست من باشم و «حال»

من از خودم رنج می‌بردم و خودم از من!

نیاز داشتم از تعهد به دردهام دست بکشم
تا به لحظهٔ حال متعهد باشم.

بیست و سه سال از زندگیم مثل یک رویای غمگین گذشت وبالاخره از نو متولد شدم.

تونستم به خودم اجازهٔ بودن بدم و حالا هستم؛
هستم و وجود دارم.

بی نقص نیستم، من کاملم.
تکه‌های دردمندم رو به خودم متصل کردم تا شفا پیدا کنم.

شفای من، پذیرش خودم بود
شفای من بخشش خودم و رها کردن بود
درکِ دنیای به هم ریختهٔ درونم بود.

از اون ممنونم که باعث شد به خودم اجازهٔ بودن بدم، در کنارش می‌تونم زیباترین زندگیِ عادی‌ای که می‌شه تصور کرد رو داشته باشم.

حالا احساس می‌کنم وجود دارم
تمام چیزی که می‌خوام، اینه که به وجود داشتن ادامه بدم، زندگی رو زندگی کنم..!

_پارک‌جیمین.

THE END.

____________________________________

Why is the water
So soothing to drown?
You're lighter than feather
This second of life
Feels like forever.

god's favorite.Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu