16. [شین‌هانا]

44 17 16
                                    

_فلش‌بک_ 16 سال قبل؛

-" چشم بذارم؟ می‌خوام تا بیست بشمارم، زود قایم شو باشه؟ "
زن با لبخند گفت و پس از نگاه کوتاهی به پسر کوچکش که با شتاب می‌دوید تا جایی برای پنهان شدن پیدا کند، به سمت دیوار برگشت و شروع به شمردن کرد.

جیمین با قدم هایی کوتاه و هیجان‌زده داخل اتاق رفت؛
جثه‌ی کوچکش را داخل جعبه‌ی وسایل قدیمی مادرش جا داد و در جعبه را بست.
پاهایش را در شکمش جمع کرد و ساکت ماند تا شمردن مادرش تمام شود.

-" 16 .... 17 .... 18 .... 19 .... 20 ....
قایم شدی؟ "

جیمین ریز و بی صدا خندید، جوابی به مادرش نداد و امیدوار بود پیدایش نکند.

به آرامی از دیوار فاصله گرفت و شروع به گشتن کرد
-" پشت پرده هم که نیستی.. پسرکوچولوی باهوشم این‌بار کجا قایم شده؟ "

با صدای کوبیده شدن در خانه، بویونگ از جایش پرید و نگاهش را به در داد.
جیمین از داخل جعبه بیرون آمد و متوجه آمدن پدرش به خانه شد.

مرد که به نظر مست می‌آمد، کلید هایش را روی زمین پرتاب کرد و نگاهش را دور و بر خانه چرخاند.

بویونگ قدم نامطمئنی سمتش برداشت
-" پیاده برگشتی؟ ماشین کجاست؟ "

مرد عصبی خندید
-" کدوم ماشین؟ دیگه ماشینی درکار نیست هرزه‌ی کودن! "

بویونگ نفس عمیقی کشید
-" پس.. بازم قمار کردی، همه‌چیزت رو باختی، برگشتی خونه. حدس زدنش دیگه برام سخت نیست. "

به محض تمام شدن جملاتش، با عربده‌ی جون‌سوک مواجه شد.

سرش را برگرداند و جیمین را که بین چهار چوب در اتاق ایستاده بود، دید.
سمتش قدم برداشت و سعی کرد لبخند بزند، روی زانو هایش نشست و دست‌های کوچک او را گرفت
-" می‌دونی قراره چی‌کار کنیم؟ ادامه‌ی بازیمون! برو دوباره قایم شو و تا پیدات نکردم بیرون نیا. "

-" مامان.. "
جیمین با لحنی کودکانه گفت و لب‌هایش لرزیدند.

بویونگ موهای نرمش را کنار زد
-" یه‌جای جدید قایم شو، اگه پیدا کردنت سخت باشه بهت جایزه می‌دم، باهم بستنی می‌خوریم، باشه؟ برو. "

گفت و سریعا جیمین را دور کرد.

پسر درحالی که تمام شادی‌اش تبدیل به وحشت شده بود، دنبال جایی برای پنهان شدن گشت.

کنار ستون و پشت پرده نشست و خودش را جمع کرد.
هرباری که صدای فریاد پدرش و کتک خوردن مادرش را می‌شنید، دستانش را با شدت بیشتری روی گوش هایش می‌فشرد و آرزو می‌کرد هیولایی قدرتمند تر از پدرش، با آن مرد نفرت انگیز درگیر شود و او را از پا دربیاورد.

هیچ‌وقت نمی‌دانست هیولای تصوراتش، خودش در آینده باشد.

چشم‌های خیسش را بست و همانطور که از گریه می‌لرزید، بویونگ را زمزمه‌وار صدا می‌زد.

god's favorite.Där berättelser lever. Upptäck nu