5. [شخصیتِ کودک]

65 31 25
                                    

" اگر ازم درباره‌ی 'رنج' بپرسی، بهت می‌گم این‌که دیگران نتونن بشناسنت یا درکت کنن.
اما اگر در مورد 'مرگ تدریجی' بپرسی، بدون اختصاص دادن زمانی برای مکث، بهت می‌گم این‌که علاوه بر دیگران، خودت هم قادر به شناخت و درک خودت نباشی و تسلطی روی روانت نداشته باشی. "
_پارک‌جیمین.
.
.

همانطور که چشم‌هایش بسته بودند، سرش را به دیوار پشت وان تکیه داد.
-" فردا هم کلینیک نمیام "

آرام گفت و هوسوک از پشت تلفن نفس عمیقی کشید
-" و ممکنه بدونم این روند کنسل کردن همه‌ی زندگیت تا کی قراره طول بکشه؟ "

-" نمی‌دونم! من مسئولیت بیمارمو قبول کردم، هیچ‌ ایده‌ای راجع به زمانش ندارم "

-" حرفتو اصلاح کن. تو مسئولیت بچه‌تو قبول کردی نه بیمارت. "

یونگی بازدمش را با خستگی بیرون فرستاد
-" دوباره شروع کردی.. "

هوسوک با لحن جدی‌ای پاسخ داد
-" شروع کردم؟ تو به عنوان دکتر، یه سری وظایف معین داری یونگی. همخونه شدن با بیمارت و نگه داری ازش جزوشون نیست. "

-" من ازش نگه داری نمی‌کنم! "
یونگی با آزردگی و پرخاش گفت

-" پس چی؟ این اسمش چیه؟ "

-" بیخیال شو"
یونگی کوتاه و آرام گفت.

هوسوک مکثی کرد و بعد از چند لحظه جو آرام تر شد
-" ازم ناراحت نشو باشه؟ من فقط امیدوارم فکر همه جاشو کرده باشی و برنامه‌ت طولانی مدت باشه. محبت و توجه دادن به کسی مثل جیمین، باید مداوم و تمام‌وقت باشه؛
وگرنه اگه از نیمه‌ی راه کم بشه یا خسته بشی، حالش چند برابر بدتر می‌شه. "

یونگی چند لحظه به صحبت های هوسوک فکر کرد و گفت
-" ازت ناراحت نیستم رفیق، معذرت می‌خوام خوب حرف نزدم؛ می‌دونی همه چی.. زیادی پیچیده شده واسم. "

-" اخلاقای مزخرف تری هم ازت دیدم، عادت دارم. "

یونگی کوتاه خندید
-" یادم نبود جنبه‌ی عذرخواهی نداری "

هوسوک با همان لحن پاسخ داد
-" خودتم جنبه نداری کسی بهت کمک کنه پس شات‌آپ. "

یونگی پس از چند لحظه پرسید
-" تو می‌گی چی‌کار کنم؟ "

-" نمی‌گم دقیقا چه کاری انجام بدی.
اما ازت می‌خوام برنامه داشته باشی، منطقی عمل کنی و دیوونه بازی درنیاری. یادت نره تو دکترشی، اما مسئول تمام اتفاقات زندگیش نیستی. "

یونگی سر تکان داد و لبخند محوی زد
-" تلاشمو می‌کنم.
راجع به این قضیه هم- "

از صدای پا، سرش را سمت در چرخاند و سکوت کرد.
جثه‌ی ریز جیمین برای یونگی کاملا قابل تشخیص بود، می‌شد گفت از دیدن ناگهانی‌اش چند لحظه ترسید اما به روی خودش نیاورد.

god's favorite.Where stories live. Discover now