Sword of Darkness_Part6

131 41 60
                                    

صدایی به عمیقی صدا یک غول چهار سر توی گوش های یونگی شروع به زنگ خوردن کرد.ترسی بزرگ و متفاوت تر از همیشه تمام تنش رو به لرزه انداخت چون این صدا شبیه به اون صدا های مسخره توی خونه اش نبود.

پارچه دور کمرش رو سفت توی مشت هاش گرفته بود و جرئت بالا نگاه کردن رو نداشت.با چشم های لرزونش دنبال دکمه غلط کردم می گشت و از درون خودش و اجداد طمع کارش رو نفرین می کرد.

نفس های عمیق و پر سر و صدایی کشید.برای چند لحظه طولانی چشم هاش رو بسته نگه داشت.نباید می ترسید،نباید ترسش رو نشون بده ولی لعنت بهش.اینی که روبه روش ایستاده بزرگ ترین پادشاه جهنمه!!با این حال نمی تونست واسه همیشه اینجا بایسته پس تصمیم گرفت خیلی سریع شمشیر رو بهش بده و تا میتونه فرار کنه.

با خودش زیر لب زمزمه کرد:"درسته نقشه همینه،تو میتونی مین یونگی."لب هاش رو روی هم دیگه فشرد و همزمان که چشم هاش رو باز می کرد؛سرش رو بالا برد.

چیزی که روبه روش می دید رو اصلا نمی تونست باور کنه.برخلاف تصوری که می کرد پادشاه هیچ شباهتی به چیزی که توی دفتر پدر بزرگش کشیده شده نداشت.اون موجود شیطانی و ظاهر وحشتناکش در واقع یک مرد خوش سیما با یک دست کت و شلوار خودش دوخت بود که به نظر میاد در دهه سی سالگی باشه.

مرد روی تخت پادشاهی عجیب و دهشتناکی نشسته بود.در راس تخت و با فاصله زیادی بالا سر پادشاه جمجمه بزرگی وجود داشت که تاجی از جنس اتیش روی سرش بود.در دو طرف تخت شاهانه ارواح سیاه و خبیث بی صدا و با دهن های باز شده عذاب می کشیدن.

چشم های سرخ پادشاه بی اهمیت به ارواح اطرافش؛توی تاریکی می درخشیدن و موهای روشنش به شکل زیبایی روبه بالا حالت گرفته بودن.ظاهر گول زننده و قشنگ شیطان بی اختیار یونگی رو محو خودش می کرد به طوری که فراموش کرده بود همین چند ثانیه پیش چقدر از شنیدن صداش ترسید.

یونگی با شیفتگی سر تا پا پادشاه رو برانداز می کرد و زیر نگاه های تیز و پوزخند شرورش،اجازه می داد تا لبخند کوچیکی روی لب هاش بشینه.خیلی احمقانه ست که این پادشاه شباهت عجیبی به تایپ مورد علاقه اش داشت؟؟باید در این مورد با دوست هاش یک صحبت جدی داشته باشه.

در اون بین که یونگی توی افکارش غرق بود و خودش رو بابت کراش زدن به پادشاه جهنم سرزنش می کرد،شیطان هنوز منتظر جوابی از ناحیه ی یونگی بود ولی مثل این که پسر قرار نیست دست از خیره نگاه کردن هاش برداره.

اون همین الانش هم کلی کار داشت و این مزاحم کوچولو با اون فیس فریبنده اش و این توی سکوت نگاه کردن هاش کلی از وقتش رو تلف کرده.چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و بعد از این که روبه جلو متمایل شد،صداش رو تا جای امکان اروم تر کرد تا این انسان کوچولو بیشتر از این نترسه و گفت:

Sword of DarknessKde žijí příběhy. Začni objevovat