(این پارت عکس های مناسبی نداره،اگه می ترسید توی روز بخونید)
----------------------------------------------------------------------
بعد از این که جونگکوک یک دل سیر گریه کرد و یونگی در جواب شوخی های از نظر خودش مسخره جین کلی فحش داد،جونگکوک به همراه و کمک جین هیونگ به خونه رفتن.
یونگی اتاقش رو مرتب کرد و بعد روی تختش دراز کشید.احضار شیطانی به اون بزرگی،کلی قدرت و انرژری ازش دزدیده بود به طوری که دلش می خواست واسه روز های زیادی توی تختش دراز بکشه و بخوابه.
نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و بعد از این که مطمئن شد که دوست هاش سالم به خونه رسیدن،گوشیش رو کناری گذاشت و دفتر احضار رو توی دست هاش گرفت.به ارومی و بدون عجله کلمات رو می خوند تا این که به تیکه ای از داستان پدر پدربزرگش رسید.
اخمی ناشی از کنجکاوی روی پیشونیش نشست و با دقت بیشتری شروع به خوندن کرد.حالا خیلی راحت می تونست بفهمه که اجدادش چقدر تشنه قدرت بودن و یونگی کسی بود که باید چوب کارهاشون رو می خورد.
پدر پدربزرگش،اولین کسی بود که تصمیم گرفت شخصا شمشیر رو به پادشاه بده اما زمانی که به جهنم تلپورت می کنه و پیش پادشاه میره،جدا از این که دیمونیک رو بهش پس نمیده؛سعی هم می کنه تا حلقه جاودانگی پادشاه رو بدزده.
یک حلقه زیبا و ساخته شده از یک سنگ نایاب.چیزی که قدرت پادشاه رو به اوج می رسوند و برای همیشه سر پا نگه می داشت.یونگی یک لحظه احساس شرم کرد.چرا اجدادش انقدر به دزدی،قدرت و جاودانگی علاقه داشتن؟؟اون ها فقط ظاهرا ادم های با اصل و نسب و با اخلاقی اشرافی بودن؟؟
اما یونگی کسی نبود که باید احساس شرم می کرد چون در اعماق وجودش می دونست هیچ شباهتی به اجدادش نداشت.اون این مسیر رو به عنوان تفریح و چیزی که دوستش داشت انتخاب کرد،یونگی کسی نبود که به دنبال قدرت و جاودانگی باشه.
YOU ARE READING
Sword of Darkness
Short StorySword of Darkness_شمشیر تاریکی مین یونگی پسر بیست و چهار ساله ای بود که بیش از حد شیفته سحر و جادو شده.اون تمام طلسم های مهم رو از پدر بزرگ عزیزش یاد گرفته بود که حالا در سن پنجاه و اندی سال(که طبیعتا واسه یک شخص کاملا سالم سن کمی بود)توسط سرطان خیل...