Sword of Darkness_Part2

145 42 41
                                    

یونگی بهترین دوست هاش رو رها کرد تا به حرف زدن با هم دیگه ادامه بدن.

بدنش خسته بود و مغزش زمانی رو به یاد می اورد که پدر بزرگش ذره ذره جلو چشم هاش پژمرده می شد.

احساس می کرد یک بار بزرگ روی دوش هاش نشسته بود و پاهاش رو از کار می انداخت.

بغضی خفه کننده توی گلوش نشسته بود ولی تلاش می کرد تا جلوی منفجر شدنش رو بگیره.

اون گریه نمی کرد چون نمی تونست گریه کنه.تمام مدتی که توی مراسم پدر بزرگش روی زانو هاش نشسته بود و به عکسش که با گل های سفید رنگی تزئین شدن نگاه می کرد،عموها و عمه هاش با تمسخر نگاهش می کردن که چطور می تونست نسبت به پدر بزرگش که اون همه عاشقش بود و سنگش رو به سینه میزد،انقدر بی تفاوت باشه و حتی یک اشک هم نریزه!!

اما اون ها احمق بودن.یعنی هیچکس نمی دونست که پدر بزرگش از گل های سفید بدش می اومد؟؟

دوست داشت گریه کنه و از ته دل فریاد بزنه چون که بیشتر از هر وقت دیگه احساس تنهایی می کرد ولی بابابزرگش از این کار متنفر بود.از این که یونگی رو غرق شده توی اشک و درد ببینه متنفر بود.

سر و صدا دعوا ها دیگه تموم شده بودن و حالا می تونست یکم با آرامش بیشتری بخوابه.

گوشیش و دفتری که یکی دیگه از یادگاری های پدر بزرگش بود رو روی میز کنار تختش گذاشت و به پهلو دراز کشید.

به راحتی می تونست هاله ی سیاه و شومی که مثل یک دود غلیظ از دفتر بلند می شد رو به چشم ببینه.وسوسه می شد که دوباره اون رو توی دست بگیره و صفحات بیشتری ازش بخونه ولی به سختی جلوی خودش رو گرفت.خسته بود و می خواست فقط بخوابه تا از این کابوس کمی دور بشه.

ذهنش درگیر صفحات اولی بود که از دفتر خونده.به نظر میاد اجدادش اون رو طوری درست کرده بودن که انگار هدف تنها احضار پادشاه طبقه دوم جهنم بود.خانواده اش خیلی وقته که درگیر این احضار و التماس برای بخشیده شدن؛بودن و یونگی فقط به این فکر می کرد که چطور اجدادش تونستن شمشیری رو بدزدن که صاحبش قدرتمندترین بود؟اصلا چرا باید همچین کاری کنن؟

***

صبح روز بعد قبل از این که مادرش از خواب بیدار بشه و بتونه مچش رو بگیره از خونه بیرون زد.اون مطمئنا بی حوصله تر از اونی بود تا روزش رو با یک دعوای مسخره شروع کنه.

مادرش هیچ وقت با رفتن یونگی به خونه پدر بزرگش موافق نبود چون اعتقاد داشت اون پیرمرد خرافاتی،مغز پسر دوست داشتنیش رو شست و شو می داد ولی یونگی هیچ وقت به حرف های مادرش گوش نمی داد و یواشکی پیش بابا بزرگش می رفت.

Sword of DarknessWhere stories live. Discover now