تا شب خودشو نگه داشت و منتظر آلفاش بود میتونس حس کنه اگ اون بیاد حالش خوب میشه
و بلاخره اقا تشریف اوردن!
با سر و روی خیس و بارون زده وارد اتاق شد ته سریع با حوله سمتش رفت جیم خیلی اروم بود پس معلوم بود کسی و ندیده ک بهش خبر بده
وقتی آلفا بهش نزدیک شد حس کرد شکمشم اروم گرفته نفس راحتی کشید ک یهو در باز شد و یون سو با لباس خوابش داخل شد
-اوه جیممم
با آغوش باز سمت مرد رفت و تهیونگ و هل داد تا جیم و بغل کنه
دختر تیتیشی مثل اون توی این موقعیتا براش مهم نبود ک لباسش خیس بشه
ته شوکه و ناراحت به اونا خیره بود
جیم با بوی وحشتناک اون دختر میخواست ازش جدا شده ولی یون سو نمیخواست جلوی ته شکست بخوره پس با هق هق الکی گفت
-خیلی متاسفم...باورم نمیشه همچین اتفاقی برای پدرت افتاده...همه ما خیلی ناراحتیم
جیم شوکه اون دخترو جدا کرد و بعد به ته نگاه کرد
ته میتونس حس کنه قلب الفا کف پاشه و داره جون میده
اون چشمای گشاد و ترسیده و اون دویدن به بیرون از اتاق خیلی بد بود
ته با تشر به دختر گفت
-برو از اتاق بیرون! امیدوارم خبر مرگ ندن بهت ک بگی...توش افتضاحی
از کنار دختر دنبال آلفاش رفت
راهروها نسبت به عصر خلوت تر بودن
انگار همه میخواستن موقعیت و برای دیدار پدر و پسر اماده کنن و این از نظر ته افتضاح بود
این موقع ها باید دور ادم شلوغ باشه
دم در وایساد و به داخل نگا کرد
جیم روی شکم پدرش سرشو گذاشته بود و انگار بغض کرده بود
پدرش بعد اون همه ناله و درد خوابش برده بود و چهرش به مرده ها میمونست
ملکه با ناراحتی بالا سر پسر بیچارش اومد و سرشو نوازش کرد
این یه نوید بود برای پادشاه بعدی
جیم به ملافه روی پدرش چنگ میزد نمیخواست اون تنهاش بزاره نمیخواست پادشاه بشه نه به این زودی
یون سو سقلمه ای بهش زد و با پوزخند وارد اتاق شد و به اون جمع پیوست و تنها کسی ک خودشو غریبه اون جمع میدونست تهیونگی بود ک نمیتونست پاشو تکون بده و بره الفاشو جلوی اون شغالا بغل کنه و دلداری بده
جیم میخواست پیش پدرش بمونه ولی مادرش گفت بهتره استراحت کنه و روونش کرد به اتاقش
ته و جیم چشم تو چشم شدن
جیم انگار توی اونجا حضور نشد انگار روحش هنوز به پدرش چسبیده بود و جسمش بود ک سمت اتاق میرفت
ته اروم دستشو گرفت و به اتاق بردش و درو بست
جیم رو تخت نشست و دستاشو توی موهاش برد و مثل ورشکسته ها تو خودش جمع شده بود
ته سمتش رفت و اروم و دودل بغلش کرد
الفا مثه قطعه پازلی به بدن اون چسبید و اجازه داد امگاش نوازشش کنه و با هیکل لاغر و خوش فرمش هیکل عضله ایشو تا اونجایی ک میتونه تو آغوشش بگیره
-آلفا...نگران نباش باشه؟ خودم از فردا از پدرت پرستاری میکنم خب؟ حالش خوب میشه...
جیم به شلوار نرم امگاش چنگ زد و صورتشو تو سینه خوش بوش پنهون کرد
باورش نمیشد امگاش با تموم بی احساسی ک در حقش کرده بود انقدر فداکار و مهربون بود
قطره اشکی از چشمش توی تار و پود لباس اون حل شد
نه بخاطر پدرش...بخاطر امگاش
-من همه نوشیدنیای گیاهی و بلدم ک بدنشونو تقویت میکنه و همینطور سوپای قارچ خوشمزه...فقط باید فردا برای من نعنای تازه بیاری باشه؟
الفا اروم سرشو تکون داد الان اونقدر بی پناه بود ک حاضر بود گرازم برای خوب شدن پدرش شکار کنه و بیاره
اون شب ته تا وقتی آلفا اروم بگیره و بخوابه لالایی نخوند ولی تمام میوه ها و گیاهای دارویی ک میخواست به پدر اون بده رو همراه فوایدش گفت و آلفا از شدت ارامش و خیال راحتی ک پیدا کرده بود به خواب رفته بود
و ته دلش از اینکه کسی هست ک به فکرش باشه و ارومش کنه لذت میبرد و با اینکه بی عرضه بود ولی میخواست هرجور شده حفظش کنه...‌




سلام سلام
خب دوستان عزیز
بنده دو پارت کردم تو یه پارت چون حقیقتا گفتم خیلی کمن هرپارت و عذاب وجدان و این حرفا ولی حضرت عباسی نظرات کم باشه نظرم برمیگرده😒❤️
فداکاری=فداکاری
متقابل باشه
مواظب خودتون باشید و امیدوارم نمره های خوبی تو امتحاناتون بگیرید چون خودم رسما ریدم😎✨️
تا پارت بعدی بدروددددد🤎🪴🐌

White BunnyWhere stories live. Discover now