حال و احوال یک دانش آموز سمپادی

88 15 95
                                    

گیج شده ام . باید از کجا شروع کنم ؟ .

از سختی درس ها بگویم یا اشک هایی که بعد از گرفتن نمرات ، همچون رودی بر کوه ، بر پهنای صورت ها روان اند ؟ . خنده دار است . چرا که غرور نهفته در این اشک ها ، راه خود را برای از دست رفتن پیدا کرده است .

از درک نشدن ها بگویم یا از حال دانش آموزانی که به احوال بد ناچار شده اند ؟ .

از قضاوت شدن فقط به خاطر آزمونی که ما را از بقیه جدا کرده بگویم یا از توقعات زیاد و غیر قابل تحمل معلمانمان که شاید سختی ها هیچ وقت اسلحه ای به سوی آنها نگرفته باشند ؟

از بغض های گاه و بیگاهشان حرف بزنم یا لیوان آبی که وظیفه ی فرو نشاندن عطش گریه را دارد ؟ .

از قضاوت شدن با نمرات حرف بزنم یا سرکوفت های کمی پایین تر گرفتن از میانگین کلاس ؟ . آن هم نه از طرف خانواده ، بلکه از طرف خودت ؛ مغزی که فرمان برتر بودن می دهد . شاید هم برای فردی کمالگرا اینطور باشد و اگر نشد ، حکم مرگ را برایش صادر کرده و قلب ، می‌شود همان قاضی ای که وجدان ، خفه اش میکند . چرا که به قاضی دیگر یعنی آن اتاقک فرماندهی در اجرای درست این حکم کمک نکرده است  .

نمیدانم . درست است . من هیچ  نمیدانم . فقط انچه را که میبینم شرح میدهم . آنچه را که احساس میکنم .

این نخ های سیاه ، در ذهن من ، آنقدر گره ایجاد کرده اند که نمیدانم آیا راهی به جز بریدن آنها برای جداسازیشان دارم یا نه . راهی مثل باز کردن آن گره ها . گره هایی به تیرگی نقاط سیاه رنگ دفتر املای کلاس اولم .

از آزمون های پایش بگویم و درصد مطلوب و بالایی که خواست معلمان است ؟ یا از سرزنش هایی که به خاطر قوی تر شدن میشنویم ؟ سرزنش هایی که حکم میکنند آنچه را که باید ، اما به شیوه ای نادرست . سعی دارند انگیزه بخش باشند ، اما ، در نهایت ، فقط نمکی هستند بر پیچیدگی های قلب و مغزمان .

حرف های از قبیل اینکه شما ارزش بودن در اینگونه مدارس را ندارید . حرف شما مهم نیست و اهمیتی ندارد که شما چه میگویید .

شاید برایتان سوال شود که ما در مقابل این گونه حرف ها چه میگوییم ؟ معلوم است . سکوت میکنیم . زیرا نمی‌توانیم بعد ها ،  بابت نمره ی انضباط هم خودمان را سرزنش کنیم . و این ، یعنی ترسو و بزدل بار آمدن . یعنی شجاعت رو به رو شدن با زندگی را نداشتن .

ذهنمان مملو شده از درس و کتاب و جزوه ، فارغ از ذره ای آموخته در مورد زندگی .

نمیدانم چرا باید به جای درس زندگی و دوست داشتن خودمان ، جمعیت ایران در دوران صفوی که هیچ کاربردی برایمان ندارند ، مگر اینکه بخواهیم به گذشته برگردیم و بعد ، تا ابد در آنجا زندگی کنیم را یاد بگیریم .

ما نیاز داریم که یاد بگیریم احساساتمان را چگونه بروز دهیم و چگونه شاد باشیم . چیزی که در مدارس به ما آموزش نمیدهند .
البته ، وضع در تمام مدارس همین است ‌.

دست نوشته های باران خورده [𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐌𝐚𝐧𝐮𝐬𝐜𝐫𝐢𝐩𝐭𝐬]Where stories live. Discover now