The boy you killed , The boy I brought back to life

745 96 297
                                    


آخ که من چقد عاشق این کاورم :)
آخخخخ که نگم چقد میمیرم براش :)))

نوامبر ۲۰۱۶ - دومین جلسه ی رسمی دادگاه جنایی

منشی جلسه آخرین اظهارات شاهدی که ادعا میکرد ، با چشم های خودش ندیده که کیم تهیونگ سرایدار عمارت رو از بالای پله ها به سمت پایین هل بده یادداشت کرد و سرش رو بالا آورد.

سکوتی موقت برقرار شد...

شاید این هفتمین یا هشتمین نفری بود که در جواب پرسش های گیج کننده و پیچ در پیچ وکیل مقتول ، همچین جوابی میداد. جوابی که نه با انتظارات خانواده ی قربانی و نه حتی خود قاضی به هیچ عنوان همخونی نداشت! یک جای کار می لنگید اصلا... قطع شدن همزمان برق و از کار افتادن دوربین های داخل عمارت هم همه چیز رو مشکوک تر جلوه میداد!

علاوه بر این ها ، همه میدونستن اون شب مهمون های زیادی داخل سالن اصلی عمارت حضور داشتند... پس چطور هیچکس از اتفاقی که واقعا بین متهم و مقتول افتاده بود ، اطلاع کاملی نداشت؟!

-سوال دیگه ای ندارین جناب وکیل؟

قاضی از مرد میانسالی که با نگاه متفکرش ، به دختر کم سن و سال حاضر در جایگاه شاهد نگاه میکرد ، پرسید و سرش رو کمی بالا گرفت. وکیل خانواده ی جئون پلک آرومی زد و بازدمش رو با کلافگی واضحی از ریه هاش بیرون فرستاد.

-از ایشون سوال دیگه ای ندارم آقای قاضی! اما اگر اجازه بدین ، متهم به جایگاه بیاد.

گفت و پشت بندش ، به سمت پسری که در تمام طول جلسه سرش رو پایین انداخته بود و با ناخن های دستش ور میرفت ، چرخید. به پیروی از مرد وکیل ، تمام چشم ها با کنجکاوی به طرف چهره ی پنهان شده پشت چتری های تابدار و بلند صاحبش که بطرز واضحی رنگ پریده و لاغر بنظر میرسید ، برگشتند.

-کیم تهیونگ! لطفا داخل جایگاه حاضر بشید.

قاضی در تایید حرف مرد ، بلند و واضح دستور داد و وکیل خانوادگی کیم برای جمع کردن حواس موکلش ، ضربه ی کنترل شده ای به بازوش وارد کرد. پسر جوون ، طوری که انگار ناگهان از یک جهان دیگه به این دنیا سقوط کرده باشه ، سرش رو با وحشت بالا آورد و اکسیژن رو با نفس بلند و صداداری داخل ریه های دردمندش کشید.

-آقای کیم؟! با شما بودم! داخل جایگاه قرار بگیرید لطفا!

قاضی این بار با جدیت بیشتری تذکر داد و مردمک های ترسیده و بیقرار تهیونگ ، کاملا ناخودآگاه و از روی غریزه ، به سمت اولین و آخرین پناهگاه زندگیش پرواز کردند. پروازی که چیزی بیشتر از یک سقوط دردناک نبود انگار... مو مشکی عزیزش هنوز هم سرش رو بالا نمیاورد و نگاه قشنگش رو حتی برای یک لحظه هم به چشم های وحشت زده و منتظر پسر کوچکتر نمیداد.

-با شما هستن آقای کیم! باید برین به جایگاه... فقط لطفا حرفایی که بهتون گفتم رو یادتون نره! تا اینجا خیلی چیزا به نفع ماست... شما فقط باید تمام اتهامات رو از پایه انکار کنید!

US.Where stories live. Discover now