The Starry Night

474 92 247
                                    


Warning Alarm...

می ۲۰۱۶

آخرین پوست بالا اومده ی گوشه ی ناخن انگشت اشاره ش رو با دندون کند و بعد ، رفت سراغ ناخن بعدی...

-نمیدونم بابا... فقط همونی بود که بهت گفتم.

صدای آیرین توی گوشش زنگ میخورد. صحبت کردنش با تلفن انگار تموم نمیشد.

-نه هنوز... نمیدونم کی بیام بیرون

نگاهش رو از ساعت روی دیوار گرفت و سرش رو به سمت آشپزخونه چرخوند. مادرش روی صندلی پشت اوپن نشسته بود و در سکوت ، مشغول مزه مزه کردن گلس شراب توی دستش بود.

-نمیدونم بابا نمیدونم... اگه نرفته بودن چی؟ اونوقت چی بگم؟

نگاه زن بالا اومد و توی چشم های پسرش نشست. تهیونگ با خودش فکر کرد ، چطور واکنش اون به تمام این اتفاقات ، خونسردی و سکوت بود؟

-تهیونگ؟

آیرین درحالیکه موبایل رو به گوشش چسبونده بود ، اسم پسر رو صدا زد. صورت تهیونگ بعد از یک مکث کوتاه به طرفش برگشت.

-بابام میخواد باهات حرف بزنه...

سکوت شکننده ای بین شون گرفت. بعد پسر کوچکتر ، بی اهمیت به حرفی که دختر زده بود ، از روی کاناپه بلند شد و خودش رو به آشپزخونه رسوند.

آیرین لب پایینش رو گزید و جمله های پشت سر همش رو تحویل پدرش داد.

-حالش زیاد خوب نیست بابا! بهتره بعدا صحبت کنید...

تهیونگ روی صندلی کنار مادرش نشست. زن به سرخی شراب توی لیوان خیره شد.

+مامان؟

تغییری توی صورت زن اتفاق نیفتاد. اما تهیونگ احساس کرد که نوک انگشت هاش روی بدنه ی لیوان ، کمی سفید شدند.

+من... گیج شدم.‌ چه اتفاقی داره میفته مامان؟

حرف زدن آیرین ادامه داشت. اما تهیونگ دیگه صداش رو نمی شنید.

+این حرفا یهو... یهو از کجا در اومدن آخه؟ اصلا اونا چرا باید بیان اینجا؟

مکثی بین جمله ش انداخت و خودش رو به مادرش نزدیکتر کرد.

+تو چیزی میدونی مامان؟

زن نفس عمیقی کشید و با برگردوندن سرش به سمت پسر ، به چشم هاش نگاه کرد. چشم های پسر نا آروم و مضطرب بود...

×چی ازت پرسیدن؟

+درباره ی پدربزرگ و... سهام و قمار و... ازدواجِ... ازدواج سیاسی با...

جمله ش رو برید و چند بار پلک زد. حتی به زبون آوردنش هم ترسناک بود.

+من واقعا نمیفهمم! چرا یهو اینطوری شد؟

US.Where stories live. Discover now