Down there...

627 113 390
                                    


می ۲۰۱۶

هوا گرم و بهاری بود. آفتاب بیشتر از روزهای قبل میتابید و درخت های سئول پر از شکوفه شده بود. مثل اینکه تابستون نزدیک بود!

اما توی ماه می ، زمان همیشه سریع تر از حالت عادی میگذشت...

تند و بی وقفه!

هرچقدر هم که انتهای سال تحصیلی نزدیکتر میشد ، سرعت گذر زمان بیشتر از قبل احساس میشد.

با این حال اون روزها ، روزهای خوبی حساب میشدن! یعنی همه چیز آروم و دوست داشتنی بود...

جونگکوک و تهیونگ بیشتر وقت شون رو با هم میگذروندن. به هر حال امتحانات پایان سال نزدیک بود و بعد از اون هم تا آزمون سائونگ چهار ماه بیشتر فاصله نبود.

پس پسرها اکثر روزها ، بعد از مدرسه توی کتابخونه میموندن تا با هم درس بخونن...

البته... اگه میشد اسمش رو درس خوندن گذاشت!

خب آخه ردیف های عقبی کتابخونه ی بزرگ مدرسه معمولا خالی بودن و توی میدان دید دوربین ها قرار نمیگرفتن و تهیونگ هم از نظر جونگکوک زیادی خوشگل بود و وقتی که روی کتاب و دفترش دولا میشد تا درس بخونه ، موهای تابدارش دسته دسته روی چشم هاش میریختن و دل جونگکوک رو قلقلک میدادن و از طرف دیگه ، باعث میشدن که تنها قسمتی از صورت بی نقصش که برای دیدن باقی میمونه ، لب های بزرگ و همیشه مرطوبش باشه که البته با تکیه دادن ته مداد روی لب پایینش ، اون ها رو بیشتر توی چشم پسر بزرگتر فرو کنه تا چیزی که بجای فرمول های جهنمی توابع مثلثاتی توی ذهن مو مشکی تکرار میشه ، تتوی جهنمی تر پنهان شده پشت لب پایین پسر قشنگش باشه...

اصلا تف تو اول و آخر سائونگ!

این اصلا منصفانه نبود که بعد از گذشت دو ماه ، اون تک کلمه ی لعنت شده ی پشت لب های پسر کوچکتر برای جونگکوک عادی نشده باشه!

اصلا چه کرمی بود که تهیونگ توی لبش رو برای تتو زدن انتخاب کنه؟!؟

حالا درسته که اون تتو به خودی خود یه تتوی اروتیک محسوب نمیشد ، اما جوری که تهیونگ اون رو پشت لب های خواستنیش پنهان کرده بود تا فقط توی یه سری مواقع خاص برای جونگکوک قابل دیدن بشه و از طرفی هیچ کس دیگه ای هم از بودنش باخبر نباشه ، همینطور موقعیت زمانی و مکانی و شرایط متفاوتی که موقع ثبت اون کلمه ی ساده ی عاشقانه ی کوچولو وجود داشت تا با تمام قدرت ذهن مو مشکی رو به هم بریزه و معصومیتی برای اون حرکت رومانتیک باقی نذاره...! همه ی این جزییات کوفتی ، همه ی این جزییات جهنمی لعنت شده باعث میشدن که اون تتوی شیرین و دوست داشتنی و بی منظور برای پسر بزرگتر تبدیل به یه کشش کاملا منظوردار و اروتیک توی مغزش و لب هاش و پوستش و تنش و دست هاش و حتی ریشه ی موهای سرش بشه!

اصلا مگه صورت پسر کوچکتر خودش به اندازه ی کافی کم حواس پرت کن بود؟!

این واقعا بی انصافی بود!

US.Where stories live. Discover now