US.

780 109 230
                                    


مارس ۲۰۱۶

هوای ساحل دائه چون مثل همه صبح های آخر ماه مارس ، ملایم و بهاری بود. با وجود بارون تند شب گذشته ، آسمون روشن بود و آبی و دریا آروم بود و زلال و هیچ ابری جلوی خورشید رو نگرفته بود.

صبح ، صبحِ دلچسبی بود!

کمی عقب تر از خط رسیدن دریا به شن ها ، تنها آلونک چوبی ساحل ، توی سکوت دلنشینی فرو رفته بود. سکوت سبک و رخوت انگیز دم صبحی که تنها با صدای ملایم برخورد موج ها به خشکی شکسته میشد.

داخل فضای چوبی اتاقک ،‌ هوا گرم تر بود. شومینه ی داخل اتاق طوری بنظر میرسید که انگار به تازگی خاموش شده و پرده های حریر نازک روی شیشه ، جلوی ورود بیش از حد نور از پنجره ی بزرگ رو به دریا به اتاق رو گرفته بود.

کمی اون طرف تر ، روی تخت چسبیده به دیوار چوبی ، کیم تهیونگ تنها و برهنه ، پیچیده لای یک پتوی بزرگ سفید رنگ ، درحالیکه موهای آشفته ش روی پارچه ی سفید بالش زیر سرش ریخته بودند و با دست هاش گوشه ی مچاله شده ی پتو رو بغل گرفته بود ، توی عالم خواب گم شده بود.

پایین تخت اما ، پسر بزرگتر با بالاتنه ی برهنه ، درحالیکه چیزی بجز گرمکن طوسی رنگش به تن نداشت ، روی پارکت های چوبی کف زمین نشسته بود. ساعد یکی از دست هاش رو زیر لپش ، روی لبه ی تخت گذاشته بود و با دست دیگه ش ، مشغول بازی کردن با موهای آشفته ی پسرکش بود.

این اولین صبحی بود که کنار تهیونگ از خواب بیدار میشد و حتی فکر به این موضوع پیچش شیرینی رو توی دلش ایجاد میکرد که به لبخند نخودی و جمع و جور روی لب هاش و سرخی ملایم گونه هاش منتهی میشد.

البته...

اینکه این صبح بعد از اولین سکس شون حساب میشد هم به هیچ عنوان توی این موضوع بی تاثیر نبود!

اما در نهایت ، همه ی این ها چیزهایی بودند که کنترل شون واقعا از دست جونگکوک خارج بود!

تقصیر تهیونگ بود...

این پسر قشنگش بود که زیادی شیرین بود!

مثلا همین یک ساعت و نیم پیش که جونگکوک با بدن درد حاصل از خوابیدن طولانی مدت روی زمین و برخورد مستقیم نور خورشید به چشم هاش بیدار شده بود ، با کله ی فرفری تهیونگش مواجه شده بود که به قفسه ی سینه ش چسبیده بود و بدن گرم و برهنه ش که توی آغوشش مچاله شده بود‌.

خب‌ ، درک اون لحظه برای پسر بزرگتر زیادی از حد بود! زیادی از حد و غیرمنتظره...!

اونقدر زیاد که مغزش برای یک لحظه قفل کنه و سفید بشه و بعد ، ریزش ناگهانی قلبش رو با تمام وجود احساس کنه!

قلبش برای بار هزارم لرزیده بود و سقوط کرده بود ؛ اون هم وقتی که یکی از دست های پسرکش از روی پهلوش رد شده بود تا تنش رو تملک گرایانه در آغوش بکشه و با بیرحمی هر چه تمام تر ، با جسم و قلب و روح و نفس های گیر افتاده توی ریه های‌ بیچاره و فلجش بازی کنه...

US.Where stories live. Discover now