The game we have to play

476 97 348
                                    


دلم خواست از کاورایی که ساختین استفاده کنم :)

ژوئن ۲۰۱۶

هوا در حال روشن شدن بود و نور ضعیف خورشید ، رنگ انتهایی ترین قسمت آسمون شب رو آروم آروم تغییر میداد. توی آخرین اتاق عمارت لی ، پسر جوونی برهنه و بی لباس ، بالشت بزرگی رو محکم بغل گرفته بود و همونطور که موهای مجعدش روی چشم هاش و ملافه ی سفید زیر سرش ریخته بودند ، تقریبا به پهلو روی تخت یک نفره ی تک پسر خانواده ی جئون خوابیده بود.

کمی اون طرف تر اما ، پسری مو سیاه روی زمین نشسته بود و کمرش رو به دیوار پشت سرش چسبونده بود. پسری که همه ی لباس هاش کامل تنش بودند و خیسی موهای سرش نشون میداد که تازه از حموم بیرون اومده... روی پاهای پسر یک دفتر نقاشی بزرگ قرار داشت و مدادهای سیاه و سفید مختلفش ، کنار دستش روی زمین ریخته بودند. همون پسری که برخلاف عزیز کرده ش ، بیدار بود و همونطور که هر از چند گاهی شمایل پسرکش رو نگاه میکرد ، مداد توی دستش رو تند تند روی کاغذ تکون میداد.

با تکون خوردن ناگهانی تن پسرِ روی تخت و صدای نفس عمیقی که توی اتاق پیچید اما ، سر پسر بزرگتر بالا اومد و دست هاش از حرکت ایستادند. تهیونگ پلک هاش رو آروم باز کرد. مو مشکی مدادش رو روی زمین انداخت و همونطور که دفترش هنوز بین دست هاش بود ، تنش رو روی پارکت چوبی کف اتاق جلو کشید.

-کوک؟ تویی؟

تهیونگ پشت دستش رو چندبار روی چشم های نیمه بازش مالید و سوال کرد. جونگکوک با خودش فکر کرد صدای تازه از خواب بیدار شده ی پسر قشنگش چقدر دوست داشتنی بود!

-هوم بیبی! منم... بیدارت کردم؟

تهیونگ دست هاش رو از روی چشمش برداشت و به سمت صدا برگشت. پسر بزرگتر حالا با فاصله ی کمی از تخت ، روی زمین نشسته بود.

-نه ، خودم پاشدم... فاک! چرا اینجا این شکلیه؟ مگه من چقد خواب بودم؟

جونگکوک سر انگشت هاش رو به دسته موی سمجی که کنار ابروی پسرکش افتاده بود ، رسوند و اون رو با ملایمت پشت گوشش فرستاد. تهیونگ حالا با چشم هایی که هوشیارتر بنظر میرسیدند ، به اجزای صورتش خیره شده بود.

-عصر خوابت برد. الآن صبح شده! این چند وقت اصلا خوب نمیخوابیدی ، منم دلم نیومد بیدارت کنم...

مو مشکی جواب داد و ابروهای پسر کوچکتر رو دید که چطور بالا پریدند و لب هاش نیمه باز موندند.

-اوه! جدی میگی؟! من واقعا این همه خواب بودم؟!

لبخند نخودی جونگکوک روی لب هاش نشست و دماغش چین خورد. تهیونگ در جوابش خندید و بالشت توی دستش رو رها کرد.

-تو باید بیدارم میکردی! اصلا جواب مامان باباتو چی دادی؟! لعنتی من خونه تون نیومده بودم که بخوابم!

US.Where stories live. Discover now