از طرفی چانیول سعی داشت بکهیون رو ببینه. اونقدر به تمامی بدنش ضربه خورده بود که مطمئن بود اگر هم تلاشی برای حرکت کنه نمیتونه به بکهیون برسه و همین افکار باعث شده بود فقط بخواد نگاهش کنه... با خستگیِ تمام بدنش رو روی زمین ول کرد و درحالیکه سرش به زمین تکیه خورده بود به بکهیون خیره شد. بکهیون با کمی تلاش بهش نزدیکتر شد اما هنوز هم فاصلهاشون از هم زیاد بود و حتی صدای ضعیف چانیول هم به زور به گوشش میرسید
×د..درد داری؟
حتی حالا هم به فکر بکهیون بود.. بکهیون سرش رو به دو طرف حرکت داد و همینطور که سعی داشت خودش رو برای پس زدن بغضش نگه داره زمزمه وار به حرف اومد
+درست میشه خب؟ همه چی درست میشه پس تحمل کن چان باشه؟ لطفا تحمل کن..
لوهان که تا اون لحظه با پوزخند نظاره گر بود گلویی صاف کرد و به آرومی تفنگش رو بالا آورد
:فکر نمیکنم چیزی درست شه. متاسفم که برای راحت شدن از شرش و زودتر رسیدن بهت مجبورم بکشمش! امیدوارم منو ببخشی، اوه سهون.
و صدای شلیک گلولهای که با فریاد دردناکی همراه شده بود، آخرین صدایی بود که توی فیلم ضبط و برای سهون ارسال شد...
~~~
:از اینکه این همه مهمون به اینجا اومدن تعجب کردی؟سهون با تکخندی سرش رو به نشونه تایید حرکت داد و نگاه خیرهاش رو به جونگین دوخت
:اینکه چیزی نیست.. باید لیست خریدی که جکسون بهم داده بود رو میدیدی! صبر کن پیداش کنم
گوشیش رو با عجله از جیبش بیرون کشید و همینطور که با هیجان درحال پایین کشیدن لیست پیامهاش بود با دیدن اسم لوهان و یادآوری اتفاق دو روز پیش بلافاصله سرش بالا اومد و نگاهش رو بین سهون و جکسون چرخوند
:لعنت.. پاک فراموش کرده بودم! لوهان دو روز پیش بهم زنگ زد
برخلاف چند ثانیه قبل، به وضوح اخمی بین ابروهای سهون شکل گرفت و روی صورت جونگین دقیقتر شد
-چی گفت؟
:داشت از تو میپرسید. میگفت کجایی و کی برمیگردی.. من اطلاعات واضحی بهش ندادم
+عجیبه.. چرا باید راجبت بپرسه؟
سهون نیم نگاهی به جکسون انداخت و جام توی دستش رو به آرومی بین انگشتهاش فشرد. دلشوره بدی به دلش افتاده بود و آهنگ ملایمی که توی سالن درحال پخش بود هیچ آرامشی بهش منتقل نمیکرد. صدای همهمه مردم مانع از درست فکر کردنش شده بود و با مکث کوتاهی، پلکهاش رو روی هم گذاشت تا بتونه روی آروم شدنش تمرکز کنه
![](https://img.wattpad.com/cover/320868263-288-k127.jpg)
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...
expectation
Start from the beginning