his bloody face

36 15 4
                                    

از هر ثانیه فرو رفتن تو سکوت جنگل کلافه شده بود و دلش میخواست تا حد پاره شدن حنجرش فریاد بزنه.. توی اون جنگل لعنت شده بکهیونش رو گم کرده بود و تنها چیزی که از اون پسر داشت تکه ای کوچیک از تیشرتش بود. نمیتونست همینجوری بدون بکهیونش برگرده و باید هرطور شده پیداش میکرد.. همینطور که از استرس و تپش قلبش نفس نفس میزد نگاه سرگردونش نقطه نقطه جنگل رو وارسی میکرد و عاجزانه دنبال رد دیگه ای از بکهیون بود. بی هدف به راهش توی اون جنگل سرد و تاریک که  همه نقاطش شبیه هم بود، به امید رسیدن به بکهیونش ادامه داد. زمان از دستش در رفته بود و نمیدونست چند ساعت از نیمه شب گذشته. فکرای وحشتناکی که از سرش میگذشت از یک طرف و خستگی دویدن تو اون جنگل و سوزش زخمایی که شاخه های تیز درخت رو تن و بدنش انداخته بود از طرف دیگه همه توانش رو برای ادامه دادن گرفته بود. حالا دیگه با تکیه به تنه های تنومند درخت فقط میتونست خودشو سرپا نگه داره. با رسیدنش به یه محوطه باز که انگار جزئی از جنگل نبود دیگه حتی اون تنه های درختم نبودن که بتونه بهشون تکیه کنه. مستاصل روی دو زانوش روی زمین سرد افتاد و این قطره های اشکش بود که گرمای ناچیزی به اون زمین میبخشید. اونقدر توی سکوت غرق شده بود که حتی صدای جنگل رو هم نمیشنید. بی هوا سرش رو رو به آسمون بلند کرد و درحالیکه خاکهای روی زمین رو چنگ میزد فریادی کشید که سکوت جنگل رو بهم زد. این واقعا اوه سهون بود که شنیدن صدای ناله هاش برای همه آدمهای دورش غیرممکن بود و حالا طوری درحال داد زدن و گریه کردن بود که انگار همه چیزی که میتونست بهش زندگی ببخشه رو از دست داده. بعد از دقایقی ناله کردن و خالی کردن عصبانیتش سر موجودات بی زبون دوروبرش خودش رو سمت تنها درختی که اون اطراف بود کشوند و سرش رو بهش تکیه داد و چشمهاشو بست. بعد از چند لحظه متوجه شد بوی جدیدی به مشامش میرسه. چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو به اطراف چرخوند و رد اون بو رو دنبال کرد. انقدر درگیر پیدا کردن منشا اون بو بود که متوجه خیسی پشت سرش نشد. سرش رو برگردوند و با دیدن خونهای زیادی که تنه درخت رو رنگی کرده بودن پلکهای خستش بیشتر از حالت عادی از هم فاصله گرفتن. دستش رو پشت سرش کشید. خیلی جالب نبود ولی با دیدن قطرات خون روی دستش انگار جون تازه ای گرفته بود چون میتونست نشونی از زنده بودن بکهیونش باشه. از جاش بلند شد و با دنبال کردن رد خون روی درخت فهمید این رد تا چمنهای پایین درخت هم ادامه داره. انگار قدرتش بهش برگشته بود و با تمام توان رد خون رو توی مسیر جدیدی از جنگل دنبال کرد. درحال تجربه کردن حسی بین خوشحالی و ناراحتی و عصبانیت بود. خوشحال برای اینکه رد دیگه ای از بکهیونش پیدا کرده، ناراحت برای اینکه بدن ظریف و بی نقصش زخمی شده و عصبانی برای اینکه بکهیونش توسط یک یا چندنفر کتک خورده و نمیدونه اون فرد یا افراد کی بودن..

پارچه توی دستش رو به آرومی توی دستش فشرد و رد خون هایی که روی زمین ریخته بودن رو دنبال میکرد.. قدمهاش هر ثانیه و دقیقه تندتر از قبل جنگل رو طی میکردن که بلاخره با نور سفید رنگی که به چشمش خورد و راه روبروش رو روشن تر کرد دستش رو جلوی چشمهاش گرفت و سرش رو بالا آورد. خونه کوچیک و به نسبت متروکه ای به چشمش خورد که محوطه بیرون حیاطش با نرده های چوبی محدود شده بود و چراغ بزرگی که وسط محوطه بود سطح خاکی اون رو روشن کرده بود.. چراغهای اتاق و داخل خونه روشن بود و با پرده سفیدی فضای درون اتاق پنهان شده بود و مشخص بود که اون خونه خالی از سکنه نیست. براش عجیب بود. کی میتونست پشت جنگل به اون بزرگی زندگی کنه؟ بعد کشیدن نفس عمیقی چند قدم به جلو برداشت و در چوبی ای که به نرده ها وصل بود رو باز کرد و با احتیاط درحالی که دوروبرش رو انالیز میکرد وارد حیاط شد.. از حیاط نگاهی به پنجره پذیرایی انداخت و توجهش به سایه ای که روی پرده افتاده بود جلب شد. توی جاش متوقف شد و با کمی دقت به اون سایه دو فرد رو دید که یکیشون زن و دیگری مرد بود و درحالیکه سرشون رو پایین انداخته بودن پشت به پشت هم روی دوتا صندلی که بنظر به اون بسته شده بودن نشسته بودن.

MirageWhere stories live. Discover now