Suppressed emotions

65 23 2
                                    

به سهونی که منتظر بهش نگاه میکرد خیره شده بود.. سهون میخواست همه چیز رو از خود بکهیون بشنوه.. پس هر ترس و تردیدی که داشت کنار گذاشت و بعد چند ثانیه دوباره ادامه داد

+خیلی اذیت میشم وقتی بهم بی توجهی میکنی.. اذیت میشم وقتی سردی.. از طرز حرف زدنات اذیت میشم. متوجه این شدی که رابطمون وقتی دوست بودیم خیلی خیلی نزدیکتر از الان بود؟

سهون با دقت به حرفهای بکهیون گوش میداد و هر جمله ای که توسط بکهیون به اتمام میرسید با حرکت سرش تایید میشد
بکهیون که انگار جون و جرئت تازه ای برای گفتن حرفاش گرفته بود، اروم و شمرده شمرده لب میزد

+سهون من توی این چند ماه خیلی کارا برای جلب توجهت کردم.. همین دیشب دیدی که میز شاممونو چجوری تزئین کردم.. همش بخاطر این بود که ازش تعریف کنی.. قبل از اومدنت از شرکت صدها بار خودمو توی آینه نگاه میکردم که مبادا طوری باشم که دوست نداری.. این مورد فقط برای برگشتنت از شرکت نیست و رسما هر موقع میخواستم ببینمت همین کارو میکردم و بهترین لباسا رو میپوشیدم فقط برای اینکه توجهتو جلب کنم.. نمیخوابیدم چون میخواستم خستگیتو برطرف کنم.. موقع خواب رفتنت جلوی لپ تاپت بالای سرت میومدم و نگات میکردم.. یادته یه بار به شرکتتون اومده بودم؟ گفته بودی اون شب خونه نمیای چون کارای شرکت خیلی زیاده و چانیول نمیتونه از پسشون تنهایی بربیاد. اومدم و گفتی توی اتاق خودت بشینم تا کارت تموم بشه و بتونیم باهم حرف بزنیم.. من جایی نشسته بودم که منو نبینی و باعث نشم که حواست حتی برای یک ثانیه پرت شه. اما تو کارهاتو انجام دادی و وقتی ظرف غذا رو بهت دادم منتظر بودم باهام حرف بزنی ولی نزدی.. تو فقط ظرفو گرفتی و تشکر کردی و به بعدش هیچ! حتی نگفتی که شب رو بدون تو تنهایی توی اون خونه خوب بخوابم! بهم دلگرمی ندادی.. یادته توی دوران دوستیمون بهت گفتم یکی از دوستای دانشگاهم مزاحمم میشد؟ یادته عصبی شدی؟ داشتم گریه میکردم و تو بغلم کردی.. اروم شدم و اخرش با حرفات منو خندوندی و کاری کردی که فراموشش کنم و حتی یه درس درست حسابی به اون دادی!

صداش کم کم رنگ بغض گرفت و بعد مکث کوتاهی، صافش کرد و ادامه داد

+از روز تولدم تا الان یه بارم بغلم نکردی و بهم خسته نباشی نگفتی.. همش رفتارای سردت بود که من باهاشون سروکار داشتم... من تشنه توجهت بودم سهون ولی تو..

عاجزانه خندید و به سبب اشکی که از چشمهاش سرازیر شد دستش رو بالا اورد و چشمهاش رو از دید سهون پنهان کرد. از حرفایی که زده بود پشیمون بود.. نباید کاری میکرد که سهون ناراحت بشه ولی کرده بود
دستش رو برای پاک کردن اشکش روی چشمهاش کشید و زیر لب زمزمه کرد

+ببخشید

و حالا سهون رسما خشک شده بود.. نگاه خیرش رو به بکهیون داده بود و حرفهاش مثل اهنگ توی مغزش پلی میشدن.. بکهیون چقدر تو این چند ماه اذیت شده بود و سهون متوجهش نشده بود! و همین برای نفرین خودش برای بار هزارم کافی بود.
با صدای بکهیون به خودش اومد و تمام حواسش رو به صدای پسر روبروش داد

MirageWhere stories live. Discover now