هدیه قبولی

180 66 42
                                    

بخش سی و دوم: هدیه قبولی

*******************

جان زودتر از ییبو چشم‌هاشو باز کرد. به چهره غرق در خواب پسر خیره شد. همه اجزای صورتش به زیبایی کنار هم قرار گرفته بودن. 

جان لبخندی زد و دستش رو روی گونه پسر کشید. همین لمس باعث شد ییبو کمی توی جاش تکون بخوره؛ اما با این حال بیدار نشد. وقتی جان فهمید ییبو فعلاً قصد بیدار شدن نداره، از روی تخت بلند شد و به سمت حیاط رفت. حال و هوای اونجارو دوست داشت و حس خوبی بهش میداد. در نظرش این مزرعه بوی زندگی میداد... 

نفس عمیقی کشید... درست زمانی که قصد داشت گوشه‌ای بشینه، کسی از پشت بغلش کرد. بوی شامپوی ییبو به وضوح توی بینیش پیچیده بود: 

ترسوندی منو ییبو... 

ییبو خودش رو بیشتر به پسر چسبوند و گفت: 

من خیلی گرسنمه!

جان به سمت پسر برگشت و گفت: 

بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟ 

ییبو در حالی که چشم‌هاشو بسته بود، گفت: 

نه، من صبحونه دست‌ساز جان رو میخوام. 

جان لبخندی زد و گفت: 

واو ییبو... تو خیلی لوسی! 

ییبو خودش خوب این موضوع رو می‌دونست: 

مامان بزرگم لوسم کرده... تو هم لوسم کن. 

لبخند جان عمیق‌تر شد. قصد داشت لپ پسر رو ببوسه که همون موقع دَر خونه باز شد. هر دو با استرس از هم دیگه جدا شدند. به وضوح می‌تونستند حدس بزنند که رنگشون پریده. 

وقتی مادربزرگ و پدربزرگ وارد حیاط شدند، متوجه حضور جان شدند. پیرمرد نگاهی به مشکوک به هر دو انداخت. می‌تونست متوجه بشه رنگ هر دو به خصوص ییبو پریده! چیزی نگفت... فقط هر دو حال جان رو پرسیدن... مادربزرگ خوشحال بود که ییبو شب تنها نمونده! 

وقتی هر دو وارد خونه شدند، ییبو سریع روی زمین نشست و دستش رو روی قلبش گذاشت. خیلی ترسیده بود؛ اما جان همونطور مبهوت به روبه‌روش خیره مونده بود. ییبو با نگرانی به جان خیره شد و گفت:

خوبی؟ 

جان سری تکون داد و گفت:

معده‌م درد میکنه! داروهام خونه‌ست. 

ییبو بلند شد و گفت: 

بیا می‌رسونمت خونه!

وارد خونه شدن تا آماده بشن. مرد با دیدن پسرها گفت: 

کجا دارید میرید؟ 

ییبو به جان اشاره کرد و گفت: 

معده جان درد میکنه دارم میرسونم خونه قرص‌هاشو مصرف کنه! 

𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now