شازده کوچولو

211 72 94
                                    


بخش سیزدهم: شازده کوچولو

*******************

سلام

این بخش خیلی طولانیه و برای من خیلی خاصه... 

از نوشتن ماجرای اردو توی همیشه کنارم میمونی خاطره خوبی ندارم؛ اما با نوشتن این احساس میکنم قلبم سبک‌تر شده...

امیدوارم از این پارت ساده نگذرید...

*******************

با نهایت سرعت در حال دویدن به سمت مدرسه بودند. جان دلش نمی‌خواست اولین تجربه‌ش با شکست روبه‌رو بشه؛ اما دیگه براش نفسی نمونده بود و ایستاد. در حالی که به سختی نفس می‌کشید، گفت: 

اگه اولین تجربم خراب بشه، دیگه باهات صحبت نمیکنم. 

ییبو در حالی که پهلوهاشو گرفته بود، گفت: 

تقصیر من چیه؟ مامان‌بزرگم برامون صبحونه درست کرده بود. دلت میومد قلبشو بشکنی؟

جان سری تکون داد و گفت: 

نه؛ اما می‌تونستی یک شیشه مربا رو تموم نکنی. 

ییبو به سمت جان زبونش رو بیرون آورد و گفت: 

دلم خواست. 

و بعد با نهایت سرعت دوید. جان گاهی اوقات از دست پسر دیوونه میشد؛ طوری که فکر میکرد پتانسیل کتک زدنش رو داره. 

وقتی به مدرسه رسیدن، متوجه شدند تمام بچه‌ها توی اتوبوس نشستند. جان و ییبو هم وارد اتوبوس شدند و در حالی که به سختی نفس می‌کشیدند، به سمت آخرین صندلی اتوبوس حرکت کردند. 

جان ترجیح میداد کنار پنجره بشینه. از اونجایی که تجربه اول جان بود، ییبو این اجازه رو بهش داد؛ اما مطمئن بود دفعات بعدی این لطف رو در حق پسر نمیکنه. 

جان سرش رو به صندلی تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. نمی‌تونست میزان ذوقش رو بسنجه. فقط می‌دونست امروز میتونه براش تبدیل به خاطره‌انگیزترین روزهاش بشه. به سمت ییبو برگشت و گفت: 

توی اردو چه کارهایی انجام می‌دیدید؟

ییبو می‌دونست جان تا چه اندازه ناشی هست؛ برای همین سعی کرد با نهایت حوصله و بدون اینکه ذره‌ای حس منفی به پسر ببخشه، جوابش رو بده: 

خیلی کارها هست که باید انجام بدیم. مثلا آشپزی گروهی، پیدا کردن همدیگه با چشم‌های بسته و...

جان وسط حرف ییبو پرید و گفت:

نه، نگو. اجازه بده همونجا بفهمم اینطوری ذوقم بیشتره. 

ییبو چیزی نگفت و اجازه داد جان هر طور که دلش می‌خواست جلو بره. با نگاهش دنبال آیگین گشت. 

با پیدا کردنش لبخندی زد؛ اما متوجه شد حالش چندان خوب نیست؛ برای همین به سمتش خم شد و گفت: 

𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now