احساسات جدید

169 61 68
                                    

بخش بیست و سوم: احساسات جدید

*******************

احساس میکرد چشم‌هاش کاملاً اشتباه می‌بینه و قلبش اشتباه حس میکنه. آروم به سمت جلو قدم برداشت. چیزی که توی بغل مادرش بود، واقعاً یک بچه گربه کوچیک بود. گربه رو از زن جدا کرد و توی آغوشش گرفت و بعد با صدای آرومی گفت: 

اگه قراره از من بگیریش، لطفاً همین الان ببرش. 

مرد روی مبل نشست و در حالی که صفحات کتابش رو بی‌هدف ورق می‌زد، گفت: 

نه، برای خودته. 

جان با چشم‌های اشکی به سمت مادرش برگشت و گفت: 

تو بهش گفتی من گربه دوست دارم، درسته؟ 

و بدون اینکه منتظر واکنشی از جانب مادرش باشه، گربه رو به صورتش چسبوند. از نرمی بچه گربه به وجد اومده بود.

تو اون لحظه فقط دوست داشت گربه رو به ییبو نشون بده و با کمک اون یک اسم براش انتخاب کنه؛ برای همین سریع همراه با گربه از خونه بیرون رفت. خیلی ذوق داشت و تقریباً معده درد از یادش رفته بود. 

*******************

وقتی به مقصد رسید، یک سنگ کوچک برداشت و به سمت پنجره پرتاب کرد و بعد برگشت تا ییبو گربه رو نبینه. ییبو در حال تمرین رقص بود. با شنیدن ضربه آرومی که به شیشه خورد، به سمت پنجره رفت و بعد از باز کردنش جان رو دید که انگار مشغول انجام کاری بود:

چیشده جان؟ حالت خوبه؟

جان بدون اینکه برگرده و به ییبو نگاهی بندازه، گفت: 

ییبو بیا پایین، یک چیز خوشگل آوردم نشونت بدم. 

لحن جان طوری بود که به ییبو نشون میداد حالش خوبه؛ برای همین خیالش راحت شد و از اتاقش بیرون رفت تا پسر رو از نزدیک ببینه. بعد از رسیدن به پایین، با جانی روبه‌رو شد که با ذوق و علاقه یک بچه گربه رو به آغوش کشیده بود. ییبو تا به حال گربه‌ای به زیبایی اون ندیده بود؛ برای همین با ذوق عجیبی گفت:

از کجا پیداش کردی جان؟

جان هم با همون ذوق جواب پسر رو داد: 

شاید باورت نشده؛ اما پدرم برای نمره‌های خوبم بهم هدیه داده. 

قطعا این حرف چیزی نبود که ییبو بتونه باور کنه. اصلاً اون مرد هدیه دادن بلد بود؟ 

نمی‌خواست تفکراتش رو به زبون بیاره و باعث ناراحتی پسر بشه؛ برای همین سکوت کرد و اجازه داد جان از هدیه‌ای که گرفته نهایت لذت رو داشته باشه.
ییبو می‌تونست متوجه بشه توجه‌های جان نسبت به گربه خیلی زیاده و انگار خودش اونجا وجود نداشت. در واقع این چیزی نبود که ییبو بتونه بپذیره؛ برای همین اخمی کرد و گفت: 

𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now