بخش سیام: ترس
*******************
فردا روز آزمون بود. جان استرس زیادی داشت؛ برای همین تصمیم گرفت شب کنار ییبو بمونه. اون خونه عطری که داشت، استرسهاش رو کم میکرد.
هرچند به خاطر آزمون فردا معده درد زیادی رو حس میکرد و دستهای ییبو که معدهش رو ماساژ میدادن، تاثیری نداشت؛ هرچند نمیتونست منکر حس خوبش بشه. ییبو وقتی متوجه شد هنوز معده درد جان خوب نشده، رو به مادربزرگش گفت:
مامانبزرگ زود باش دیگه!!!
پیرزن در حالی که یک دمنوش توی دستش داشت، کنار جان اومد. جان صاف نشست و آروم مشغول نوشیدنش شد. تا حالا هیچوقت این محبتها و احساسات رو ندیده بود.
احساس میکرد هیچ نقش بازی کردنی در کار نیست و همه چیز در واقعیترین حالت ممکنه.
بعد از تموم شدن دمنوش، باهم دیگه وارد اتاق ییبو شدن. جان روی تخت دراز کشید و ییبو دوباره مشغول ماساژ دادن کمرش شد... شاید اینطوری میتونست روی معدهش تاثیر بذاره:
قبلاً این دردهارو داشتی؟
جان در حالی که چشمهاشو بسته بود، گفت:
نه، نداشتم!
ییبو حدسهایی میزد؛ اما با این حال سوالش رو پرسید:
از کی شروع شده؟
وقتی جان جوابی نداد، ییبو ادامه داد:
بعد خوردن قرصها، درسته؟
جان دوباره هیچ جوابی نداد. ییبو میدونست حدسش درسته. سرش رو روی کمر جان گذاشت و با صدای آرومی گفت:
دیگه انجامش نده، باشه؟ من همیشه کنارتم. حتی اگه یک روزی باهم دیگه رابطه عاشقانه نداشتیم، مثل دوست کنارتم...
جان برگشت. ییبو این بار سرش رو روی سینه پسر گذاشت. جان لبخندی زد و آروم موهای نرم ییبو رو نوازش کرد:
چقدر خوبه اومدم روستا!
ییبو سرش رو از روی سینه جان برداشت و بهش خیره شد. جان هم سرش رو بالاتر آورد و آروم روی لبهای ییبو بوسه زد و گفت:
خیلی خوشگلی وانگ ییبو!
پسر لبخندی زد و چیزی نگفت. فقط میدونست خوشحال بود و هیچوقت دلش نمیخواست این شبهارو از دست بده!!!!
*******************
جان روی تخت ییبو خوابیده بود و پسر هر یک ساعت وضعیتش رو چک میکرد. نگرانش بود؛ چون میدونست چقدر این آزمون براش اهمیت داره.
وقتی صبح شد، ییبو پسر رو بیدار کرد. سریع آماده شدن تا به موقع برسن. مادربزرگ با دیدن هر دو پسر جلو اومد و هر کدوم رو در آغوش گرفت تا با انرژی مثبت اونهارو راهی کنه.
YOU ARE READING
𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fan Fiktion🐷: جانگا میدونستی پنگوئنها از حیواناتی هستن که وقتی برای خودشون جفتی انتخاب میکنند، تا آخر باهاشون میمونند؟؟؟ 🐰: نه، چه جالب. 🐷: آره خیلی جالبه، حالا میشه تو پنگوئن من باشی و من پنگوئن تو؟ 𝐹𝑖𝑐 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟...