بخش نوزدهم: آدم اشتباهی نیستی!
*******************
پدربزرگ ییبو با دیدن اوضاع جان نگران شد. وقتی جان به خونه اومده بود، یعنی تنها پناهش همینجا بود؛ برای همین کنار رفت، دستش رو دور شونه پسر حلقه کرد و برای ورود به خونه راهنماییش کرد. صدای ییبو کل خونه رو گرفته بود:
مامانبزرگ من نمیتونم راه برم، میشه برام کمی آب بیاری؟ امروز هیچکس تلویزیون نمیبینه؛ چون قراره مسابقه رقص پخش بشه.
ییبو در حال حرف زدن بود که با دیدن جان تعجب کرد؛ طوری که بدون توجه به پای آسیبدیدهش بلند شد:
جان!
جان به وضوح به خاطر سرما میلرزید؛ ولی ییبو انگار مسخ شده بود. با صدای پدربزرگش به خودش اومد:
ییبو به دوستت کمک میکنی؟
ییبو مات و مبهوت جلو اومد. دست آزادش رو دور کمر پسر حلقه کرد و به سمت اتاقش رفت. وقتی که هر دو وارد اتاق شدند، ییبو در رو بست و بعد پتوی تختش رو کنار زد و گفت:
بشین جان!
اما جان نمیخواست تخت ییبو رو کثیف کنه؛ برای همین گوشهای روی زمین نشست. ییبو به زحمت روی زمین نشست. نگران پسر بود. پتو رو برداشت و دور جان پیچید:
باید لباسهاتو عوض کنی جان، اینطوری سرما میخوری!
جان بدون اینکه چیزی بگه، پتورو محکمتر به خودش فشرد. ییبو نمیدونست دلیل حال بد جان چیه؛ اما هر چیزی که بود انقدر شدید بود که پسر رو به این وضع بندازه. دست جان رو آروم گرفت و گفت:
میخوای با من صحبت کنی جان؟
جان فقط نگاهی به ییبو انداخت و گفت:
میشه حموم کنم؟
ییبو پشت سرهم سرش رو تکون داد و گفت:
آره، تو برو حموم! من برات حوله و لباس میارم. کمک نمیخوای؟
جان فقط سرش رو تکون داد و بعد به سختی از روی زمین بلند شد. به سمت حموم حرکت کرد؛ اما میتونست متوجه نگاه سنگین ییبو بشه. چرا اینجا اومد؟ فرقی نداشت. به هر جایی که پا میگذاشت، دوباره پدرش میتونست پیداش کنه و با حرفهاش به قلبش زخم بزنه؛ مثل همیشه.
وقتی وارد حموم شد، آب داغ رو باز کرد و زیر دوش رفت. چشمهاشو بست و اجازه داد فقط کمی لرزش بدنش کمتر بشه. کاش میتونست گریه کنه؛ اما نمیخواست. در نظرش حرفها و رفتارهای پدرش ارزشی نداشتند که بخواد بابتشون اشک بریزه؛ اما هر چقدر بیشتر بهشون فکر میکرد، به همون اندازه درد بیشتری داشت. نمیدونست چه مدته زیر دوشه؛ اما مطمئن بود هنوز هیچ کاری انجام نداده. با صدای دَر به خودش اومد:
YOU ARE READING
𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fanfiction🐷: جانگا میدونستی پنگوئنها از حیواناتی هستن که وقتی برای خودشون جفتی انتخاب میکنند، تا آخر باهاشون میمونند؟؟؟ 🐰: نه، چه جالب. 🐷: آره خیلی جالبه، حالا میشه تو پنگوئن من باشی و من پنگوئن تو؟ 𝐹𝑖𝑐 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟...