بخش بیست و ششم: کاش بهوش نمیومدم
*******************
مطمئن بود گونههاش قرمزه؛ برای همین نمیدونست چطور بین اون همه دانشآموز حضور پیدا کنه؛ ولی تا کی میخواست پنهون بمونه؟ نفس عمیقی کشید، ضربه آرومی به گونههاش زد و گفت:
چیزی نیست، هیچ اتفاقی نیفتاده.
و بلافاصله از انباری بیرون رفت. به محض رسیدن کنار بچهها، یکی از دخترها بهش خیره شد و گفت:
شیائو جان چرا لپهات سرخ شده؟
و شنیدن همین حرف برای جان کافی بود تا حالش بدتر بشه.
به ییبو نگاه کرد. آروم و بیخیال بود و همین باعث میشد عصبی بشه؛ اما تو اون لحظه نمیتونست چیزی به زبون بیاره. فقط سکوت کرد تا توی زمان مناسب حساب پسر رو برسه.
به گروه دو نفری تقسیم شدن تا والیبال بازی کنند. جان به اندازه ییبو مهارت نداشت؛ اما دلش میخواست بازی کنه. با ییبو توی یک گروه قرار گرفت. دقیقاً زمانی که داشت از بازی کردن لذت میبرد، درد شدیدی رو احساس کرد.
توپ دقیقاً به دماغش برخورد کرده بود. چشمهاشو از درد بست و روی زمین نشست و محکم بینیش رو فشار داد. صدای نگران ییبو توی گوشش پیچید و بعد متوجه حلقه شدن دست ییبو دور شونهش شد:
ببینمت جان.
جان دستش رو از روی بینیش برداشت. ییبو با دیدن صورت خونی جان حال بدی پیدا کرد. به شدت نگران بود و اصلاً مهم نبود چندتا چشم بهشون خیره شده. پسر رو بلند کرد و به سمت سرویس بهداشتی برد. در حالی که به جان کمک میکرد تا خون بینیش رو بند بیاره، گفت:
میخوای بریم درمانگاه؟
جان فقط سرش رو به نشونه منفی تکون داد و آبی به دست و صورتش زد. ییبو از جیبش دستمال کاغذی بیرون آورد و اون رو تبدیل به دو تیکه کرد و توی بینی جان جای داد. از شونهش گرفت و پسر رو به سمت حیاط برد. کنار هم نشستن. ییبو با نگرانی به چهره جان خیره شد و گفت:
مطمئنی حالت خوبه؟
جان با لبخند جواب پسر رو داد. حالش بد نبود و فقط کمی احساس ضعف داشت. ییبو به اطرافش نگاه کرد و وقتی متوجه شد هیچکس اون نزدیکیها نیست، دست جان رو توی دستش گرفت. جان با استرس به ییبو خیره شد و گفت:
ول کن دستمو ییبو، کسی میبینه.
ییبو دست جان رو محکمتر فشرد و گفت:
حواسم هست. نگران هیچی نباش.
آروم دست جان رو نوازش کرد و گفت:
میدونستی این دستها اصلاً مناسب بازی والیبال نیست؟ باید با این دستها نقاشی بکشی.
YOU ARE READING
𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fanfiction🐷: جانگا میدونستی پنگوئنها از حیواناتی هستن که وقتی برای خودشون جفتی انتخاب میکنند، تا آخر باهاشون میمونند؟؟؟ 🐰: نه، چه جالب. 🐷: آره خیلی جالبه، حالا میشه تو پنگوئن من باشی و من پنگوئن تو؟ 𝐹𝑖𝑐 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟...