بخش هجدهم: ازت متنفرم
*******************
زن با دیدن پای ییبو، با نگرانی جلو رفت و گفت:
چه بلایی سر پات آوردی؟
ییبو که به جان تکیه داده بود، با لبخند گفت:
میبینی مامانبزرگ؟ آخرشم پام شکست!
جان سری تکون داد و برای اینکه از نگرانی زن کم کنه، گفت:
شوخی نکن ییبو. نگران نباشید، یه دررفتگی ساده هست! با چند روز استراحت درست میشه.
زن سری تکون داد و از دست ییبو گرفت تا راحت روی صندلی بشینه. ییبو لبهاشو جلو داد و گفت:
میگم مامانبزرگ میدونی باید تقویت شم؟ با این شرایطم فکر نکنم بتونم درست راه برم.
برای زن فرقی نمیکرد. تا زمانی که حال نوه عزیزش خوب بود، حاضر بود هر کاری انجام بده! از اتاق بیرون تا برای پسر چیزی درست کنه. جان وقتی از خوب بودن حال ییبو مطمئن شد، گفت:
من دیگه میرم. امتحانات داره شروع میشه و احساس میکنم خیلی عقبم. تو هم مراقب خودت باش!
ییبو نمیخواست به جان اصرار کنه؛ چون شرایطش رو میدونست. لبخندی زد و گفت:
نگران نباش! با دوچرخه من برو. اینطور زودتر میرسی.
جان تشکری کرد و بلند شد. بدش نمیومد اگه این کارو انجام میداد. هر چند هنوز از عواقب کارش خبر نداشت.
*******************
سوار دوچرخه شد و به سمت خونه راه افتاد. بوی گلها توی مسیر پیچیده بود و جان از استشمام اونها غرق لذت میشد. چی میشد اگه همیشه این احساس رو داشت؟ درخواست بزرگی بود؟ قطعا نه!
اون فقط میخواست یک زندگی عادی داشته باشه که شاید خیلی آرزوی بزرگی نبود.
درست زمانی که نزدیک به خونه شد، ترس عجیبی توی قلبش پیچید. اگه پدرش به دوچرخه گیر میداد چی؟ درست مثل لباسها؟
نفس عمیقی کشید و به حرکتش ادامه داد. دیگه نمیخواست اون پسر نوجوون حرف گوش کن باشه که بیشتر شبیه یک برده بود. اون تا وقتی که میدونست کار اشتباهی انجام نمیده، از چیزی دست نمیکشید.
وقتی به خونه رسید، زنگ دَر رو فشرد و بعد از باز شدن وارد حیاط شد. دوچرخه رو گوشهای گذاشت و خودش پیاده شد. قصد داشت وارد خونه بشه که با دیدن مادرش ایستاد. حتی میتونست متوجه نگاه تعجبزده زن بشه؛ اما با خجالت لبخندی زد و دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
من...
زن میتونست متوجه خجالت پسر بشه. برای اینکه حس بدی پیدا نکنه، جلو رفت و دستی به دوچرخه کشید:
YOU ARE READING
𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fanfiction🐷: جانگا میدونستی پنگوئنها از حیواناتی هستن که وقتی برای خودشون جفتی انتخاب میکنند، تا آخر باهاشون میمونند؟؟؟ 🐰: نه، چه جالب. 🐷: آره خیلی جالبه، حالا میشه تو پنگوئن من باشی و من پنگوئن تو؟ 𝐹𝑖𝑐 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟...