نمره های امتحان

181 59 85
                                    

بخش بیست و دوم: نمره‌های امتحان

*******************

حالا بعد از گریه‌های طولانی احساس آرامش داشت. بلند شد و برای چند دقیقه روی تخت نشست و چشم‌هاشو بست. دیگه احساس چندان بدی نداشت؛ اما همچنان ناراحت بود. باید بیرون می‌رفت تا کمی هوای آزاد به صورتش بخوره. وقتی به پذیرایی پا گذاشت، فکر میکرد ییبو رو می‌بینه؛ اما در نهایت تعجب پسر اونجا نبود.

از اینکه اجازه نداده بود ییبو توی اتاق خودش بخوابه، عذاب وجدان داشت؛ اما خودش خوب می‌دونست چقدر به این تنهایی و گریه کردن نیاز داره. اون روزهای سختی رو تا قبل از اومدن به روستا پشت سر گذاشته بود. هر روز مشاوره تحصیلی دریافت میکرد.

وقتی برای اولین بار به روستا پا گذاشت، هیچوقت فکر نمیکرد بتونه با محیط جدید خودش رو وقف بده؛ اما ییبو و پدربزرگ و مادربزرگش کاری کردند تا بتونه معنای واقعی خوشبختی رو احساس کنه.

اون کنار ییبو خوشحال بود و به جرات می‌تونست بگه بیش از اندازه دلتنگ پسر میشد؛ یک دلتنگی خاص که برای هیچکس تا به امروز نداشت.

وارد حیاط شد تا شاید بتونه ییبو رو ببینه. شاید دوباره کنار گلدان‌های آفتابگردون نشسته بود که لطافت گلبرگ‌هاش بیش از اندازه به موهای پسر شباهت داشت.

جلو رفت و با ییبویی مواجه شد که در حال رقصیدن بود. یک هدفون روی گوش‌های پسر بود و حدس اینکه با کمک آهنگ در حال رقصیدن هست، سخت نبود.

گوشه‌ای ایستاد و به درخت توی حیاط تکیه داد. هیچوقت فکر نمیکرد رقصیدن کسی براش انقدر جذابیت داشته باشه؛ اما انگار ییبو همیشه براش فرق داشت؛ مثل تمام وقت‌هایی که مدام پشت سرهم صحبت میکرد ولی دیگه اذیت نمیشد، بلکه لذت میبرد. هر زمان که ییبو دیگه حرفی نمیزد، احساس میکرد یک چیزی کمه.

بدن ییبو انعطاف زیادی داشت؛ طوری که انگار سال‌‌هاست توی ان عرصه فعالیت داره.

ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هاش نشست. دوست داشت ساعت‌ها اونجا بایسته و به رقص ییبو نگاه کنه. احساساتی که داشت، غیرقابل توصیف بود. انگار یک بیابونی بود که تازه رنگ بارون رو به خودش دیده.

انگار که بعد از مدت‌ها تونسته به گلوی خشکش آب برسونه.

کاملاً محو تماشای ییبو شده بود و احساس میکرد کمی ضربان قلبش تند شده و مطمئن بود تپش تند قلبش به خاطر تجربه احساسات جدید هست.

ییبو می‌دونست حال جان خوب نیست و همین موضوع روی حال خودش هم تاثیر گذاشته بود. خوابش نمی‌برد؛ برای همین ترجیح داد کمی ذهن خودش رو آروم کنه و رقص تنها چیزی بود که می‌تونست انتخاب کنه.

هدفونش رو برداشت و به حیاط رفت تا حرکاتش باعث آزار و اذیت کسی نشه. رقصیدن مثل یک راه فرار از غم‌ها و ناراحتی‌ها بود و حالا می‌خواست غصه‌‌های قلبش رو خالی کنه.

𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now