بر روی میلههای پهن پل نشسته بود. پاهاش آویزون بود و رودخانه از این فاصله خیلی قشنگتر دیده میشد.
چند ساعت پیش بارون شدیدی باریده بود و حالا که نور خورشید دوباره بیرون زده بود، رنگین کمان فوقالعادهای بر روی سطح آب تشکیل شده بود.
یکی از زیباترین صحنههایی بود که میتونست ببینه. توی دلش حسرت این رو میخورد که چرا با خودش یک دوربین نیاورده. به ساعتش که دور مچش بسته بود، نگاه کرد. هنوز یک ساعتی وقت داشت که سر کلاس حاضر بشه.
امروز اولین روز مدرسش بود و هیجان زیادی نداشت؛ چون که بهترین دوستش برای همیشه چین رو ترک کرده بود.
چشمهاشو بست، دستهاشو باز کرد. اگه تعادلش رو از دست میداد، افتادنش قطعی بود. همینطور که چشمهاش بسته بود و بوی خاک بارونزده رو نفس میکشید، کسی از پشت صداش کرد:
صبر کن!
پسر چشمهاشو باز کرد. به عقب نگاه کرد. لباسشون یکی بود و حدس میزد که برای یک مدرسه باشن.
دوباره نگاهش رو گرفت و چشمهاشو بست؛ اما با شنیدن جمله دیگه، مجبور شد دوباره به عقب نگاه کنه:
میدونم شاید مشکلات زیادی داشته باشی، اما این راهش نیست. تو هنوز خیلی جوونی برای اینکه بمیری. ببین منو... منم یه مشکلاتی دارم اما هیچوقت نخواستم خودمو بکشم... یک فرصت دیگه به زندگی خودت بده!
پسر با اخم جواب داد:
منظورت چیه؟
پسر یک قدم به سمت جلو برداشت و گفت:
من شیائوجانم... پسر شیائو بزرگ. حتما اسمشو شنیدی نه؟ اون معروفترین دکتر پکن هست! پس یعنی خیلی پولداریم... هر چقدر پول بخوای بهت میدم اما از کشتن خودت صرف نظر کن! اصلا بگو ببینم اسمت چیه؟
پسر در حالی که متعجب بود، گفت:
ییبو!
جان یک قدم دیگه جلو اومد و گفت:
ببین ییبو... چرا دلت میخواد خودتو بکشی؟ اگه مشکل مالی داری بگو من به پدرم میگم کمکت کنه. مطمئن باش من بگم نه نمیگه!
: این چه مزخرفاتی هست که میگی؟
من میدونم همه اونایی که افسرده هستن، اولش گردن نمیگیرن... الانم فهمیدم میخوای خودتو پایین بندازی اما بدون فعلا دنیا انقدر جای بدی نشده که بخوای زندگیتو پایان بدی.
ییبو اصلا تا به حال به خودکشی فکر هم نکرده بود؛ چه برسه به اینکه خودش رو پایین بندازه. قصد داشت از میلهها پایین بیاد تا رو در رو با پسر صحبت کنه که با فریاد پسر، سرجاش متوقف شد:
نه. خواهش میکنم. به این فکر کن اگه بمیری چه بلایی سر پدر و مادرت قراره بیاد. میدونی چقدر عذاب میکشن؟ میدونی مادرت تو یک شب چقدر پیر میشه؟ ییبو حداقل به خانوادت فکر کن... با همدیگه پیش مشاور میریم تا مشکلتو حل کنیم.
أنت تقرأ
𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
قصص الهواة🐷: جانگا میدونستی پنگوئنها از حیواناتی هستن که وقتی برای خودشون جفتی انتخاب میکنند، تا آخر باهاشون میمونند؟؟؟ 🐰: نه، چه جالب. 🐷: آره خیلی جالبه، حالا میشه تو پنگوئن من باشی و من پنگوئن تو؟ 𝐹𝑖𝑐 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟...