بخش سی و پنجم: تکیهگاه
*******************
نگرانی تمام وجود ییبو رو پر کرده بود. دست خودش نبود؛ اما نمیتونست قلبش رو آروم کنه. تصمیم گرفت به دیدن جان بره. براش مهم نبود چقدر قراره تحقیر بشه. تو اون لحظه فقط دلش میخواست جان رو ببینه. میدونست پنجره اتاقش به کوچه راه داره؛ برای همین آماده شد تا به اونجا برسه.
هوا سرد سرد بود؛ اما براش اهمیتی نداشت. امیدی که برای دیدن جان داشت، قلبش رو گرم نگه میداشت. چی میدونست از این قشنگتر براش وجود داشته باشه؟ قطعاً هیچ چیز!
وقتی به مقصد رسید، جلوی پنجره اتاق جان ایستاد. نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی متوجه چیز مشکوکی نشد، خم شد و از روی زمین یک سنگ کوچک برداشت و اون رو به سمت پنجره اتاق جان پرتاب کرد. دل توی دلش نبود تا جان پنجره رو باز کنه و دوباره لبخندهای بینظیر پسر رو ببینه!
*******************
جان خوابش نمیبرد. مگه میتونست بخوابه؟ احساس میکرد ییبو رو جای بدی رها کرده و همین باعث میشد حالش بد بشه. با شنیدن صدایی، سریع نگاهش رو به پنجره دوخت و با نهایت سرعتش از روی تخت بلند شد.
بدون توجه به سوز هوایی که در جریان بود، پنجره رو باز کرد. بلافاصله بعد از باز کردن پنجره با ییبو روبهرو شد و همین رویارویی کافی بود تا قلب جان رو امید و حسهای خوب پر کنه.
با تمام دردی که داشت لبخندی روی لبهاش نشست. مگه میشد ییبو رو ببینه و روی لبهاش لبخند نشینه؟
ییبو با دیدن جان سریع دستش رو تکون داد. خوب میدونست الان وجود جان رو ناراحتی پُر کرده؛ برای همین تو اون لحظه دلش میخواست فقط بهش دلگرمی بده.
توی یک حرکت مثل یک پنگوئن راه رفت. فیلمهای زیادی از نحوه راه رفتن پنگوئن دیده بود و حالا جلوی جان اون رو به نمایش گذاشت.
بعد از کمی راه رفتن ایستاد. رو به جان کرد و انگشتهای دستش رو توی هم گره زد. همین حرکت به معنای "باهم موندن" بود!
جان با دیدن این حرکت لبخندش عمیقتر شد؛ اما نمیتونست گریه نکنه. ناخودآگاه اشکهاش روی صورتش میریختند. اینکه ییبو ازش دلخور نبود و اومده بود تا ببینتش، بهش حس خوبی میداد.
ییبو از همین فاصله هم میتونست متوجه اشکهای جان و قرمزی چشمهاش بشه؛ برای همین دستی به چشمهای خودش کشید تا به جان نشون بده دیگه گریه کردن بسه!
با اینکه همچنان جان در حال گریه کردن بود؛ اما سرش رو تکون داد. مگه میشد ییبو ازش چیزی بخواد و اون نه بگه؟ قطعاً نه!!!!
بعد از مدتی ییبو ازش خداحافظی کرد. پسر بدون اینکه پنجره اتاقش رو ببنده یک گوشه نشست. شاید عطر ییبو اینطوری وارد ریههاش میشد. دست خودش نبود؛ اما این بار اشکهاش از احساسات خوب روی گونههاش نشست. جان همونجا تصمیم گرفت تا هیچوقت دست ییبو رو رها نکنه. ییبو براش معنای واقعی زندگی بود!
BẠN ĐANG ĐỌC
𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑦𝑒𝑠 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fanfiction🐷: جانگا میدونستی پنگوئنها از حیواناتی هستن که وقتی برای خودشون جفتی انتخاب میکنند، تا آخر باهاشون میمونند؟؟؟ 🐰: نه، چه جالب. 🐷: آره خیلی جالبه، حالا میشه تو پنگوئن من باشی و من پنگوئن تو؟ 𝐹𝑖𝑐 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐶𝑙𝑜𝑠𝑒𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟...