صدای قرار گرفتن فنجون قهوه روی میز رشته افکارش رو پاره کرد و باعث شد سرش رو از دست هاش فاصله بده. میخواست با لبخندی که روی لب هاش بود از خانم مین بابت قهوه تشکر کنه که با دیدن چانیولی که درحال بیرون کشیدن صندلی روبروییش بود فاصله لب هاش رو باهم پر کرد و چندبار پلک زد
+این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید شرکت باشی؟
چانیول با خونسردی روی صندلی نشست و قهوهاش رو روبروی خودش گذاشت
×اومدم ببینمت. دلم برات تنگ شده بود
بکهیون کمرش رو به تکیه گاه صندلی تکیه داد و دست هاش رو جلوی سینهاش به هم قفل کرد
+فکر نمیکردم بعد اون بحثی که چند روز پیش باهات داشتم دوباره به دیدنم بیای
چانیول تکخندی زد و قهوهاش رو کمی سر کشید. همینطور که از مزه تلخ اما لذت بخشش اخم کرده بود لب هاش رو به هم کشید و گلوش رو صاف کرد
×لازم نیست بخاطرش ازم عذرخواهی کنی هیون
+لطفا بکهیون صدام بزن!
با جدیت گفت و چانیول چند لحظه توی سکوت بهش خیره شد. با جلو کشیدن بدنش به سمت میز انگشتهاش رو به هم قفل کرد و نفس عمیقی کشید
×بابت رفتارهای عجیبم معذرت میخوام. دست خودم نیست که..
+دقیقا دست خودته! من نیازی به ترحم یا مراقبت و حتی نگرانی ندارم چانیول. این حس هایی که الان بهم داری باعث میشن خط قرمزم رو رد کنی و اونوقت کلاهمون بدجور میره تو هم!
مکث کرد و بازدمش رو بیرون داد
+من واقعا حالم خوبه. خانم مین خیلی حواسش بهم هست و جداً دلم نمیخواد هر روز بخاطر من از خونه یا شرکت این همه راه رو طی کنی بیای اینجا. چندمین باره دارم اینو بهت میگم؟ اینکه به حرفام گوش بدی و بهشون عمل کنی بیشتر باعث آرامشم میشه تا اینکه هر روز بیای پیشم و من احساس عذاب وجدان داشته باشم بابت اینکه کل وقتت رو گرفتم و روی دوشت بار اضافهام! دوست ندارم چندبار یک حرفو تکرار کنم..
در تمام مدت چانیول توی سکوت بهش خیره شده بود.. دست خودش نبود که این حرفها آزارش میداد. بکهیون به وضوح باهاش متفاوت تر از قبل رفتار میکرد و چانیول دلیلش رو میدونست. میدونست داره توی نشون دادن علاقهاش زیاده روی میکنه اما نه در حدی که بکهیون متوجهش بشه.. شاید هم بکهیون متوجه شده بود و به همین دلیل ازش دوری میکرد..
×چرا خودتو ازم دور میکشی؟
افکار و احساساتش باعث شده بودن هر چیزی که توی مغزش میگذره رو بهراحتی به زبون بیاره.. بکهیون با تحلیل سوال چانیول چند لحظه مکث کرد و با کلافگی سرش رو پایین انداخت تا چشم هاش رو ببنده.
![](https://img.wattpad.com/cover/320868263-288-k127.jpg)
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...
he's dreaming
Start from the beginning