he's dreaming

Start bij het begin
                                    

-چی مینویسی؟

+لیریک آهنگ جدیدمه

-منظورت متنشه؟

بکهیون کوتاه خندید و سرش رو به آرومی تکون داد

+بله اجوما

-متن آهنگی که برای سهون میخوای ضبطش کنی؟

بکهیون این بار لبخند زد و حرفش رو تایید کرد. در مقابل، خانم مین هم لبخندی تحویلش داد و دستش رو روی کتف بکهیون کشید

-نمیخواستم مزاحم خلوتت بشم.. دیدم قهوه‌ات رو تموم کردی گفتم دوباره برات بیارم

بکهیون نگاهی به فنجون خالیش کرد و اون رو به خانم مین داد

+اصلا متوجه نشدم کی تمومش کردم..

-اشکالی نداره.. میرم برات پرش کنم

بکهیون کوتاه تشکر کرد و بعد از رفتن خانم مین هدستش رو از روی گردنش به گوشهاش برگردوند و مشغول نوشتن ادامه تراوشات ذهنش شد..

«کم کم سرم رو بالا میارم. چشمهام رو باز میکنم و تو رو درست روبروی خودم، با لبخند میبینم. نگاهم پر از دلتنگی‌ـه، تو چطور؟ دلت برای من تنگ شده؟ قلبم تند میزنه و عطر تو رو از من طلب میکنه. با قدم های آرومم خودم رو بهت میرسونم تا تو رو در آغوش بگیرم. تا به خواسته قلبم عمل کنم و مغزم رو از لذت پر کنم. اما من لمست نکرده بودم.. انگار همه چیز به طور ناگهانی از جلوی چشمهام محو میشه. بوی عطر تو کم کم خونه رو ترک میکنه. انگار اون داستان لذت بخش دیگه تموم شده، اما من نمیخواستم قبولش کنم و تنها کسی بودم که مدت زیادی منتظرت موند. آسمون رو به تاریکی میره و ستاره ها درخشان میشن.. ماه به زمین می‌تابه و قطرات بارون طوریکه انگار بارش نور ماه باشن روی تن خاک گرفته خیابون های شهر میدرخشن. من دوباره به زمانی برگشتم که هنوز چشمهام رو نبسته بودم.. تو همیشه توی رویای من ظاهر میشی، تو من رو دیوونه میکنی. میخوام تو رو توی آغوشم بگیرم و بگم دوستت دارم.. اما خنده داره، چون وقتی که صبح میشه این حقیقت که همه اینها یه رویا بوده حس فردی رو بهم میده که برای رسیدن به یه سراب از دره پرت شده..»

یک دور نوشته هاش رو مرور کرد و همینطور که بازدم نفس عمیقش رو بیرون میداد دستهاش روی میز قرار گرفتن و پیشونیش رو به اونها تکیه داد. اولین تصویری که تاریکی پشت پلکهاش رو روشن کرد تصویر سهون بود.. دست خودش نبود که صورتش رو مدام با چشم های بسته و ماسک اکسیژن تصور میکرد.. زندگی بدون کسی که بهش علاقه داشت کسل کننده می گذشت. شب و روز دلگیر کننده بود.. بارون و برف دلگیر کننده بود.. هرچیزی که بکهیون دوستش داشت تبدیل به کار معمولی و حتی خسته کننده شده بود. امید و هدفی نداشت پس چرا با علاقه انجامشون میداد؟ صرفا برای اینکه روزهاش به بطالت نگذرن خودش رو مجبور میکرد تا کاری بکنه وگرنه اونقدر خسته بود که حتی به زور نفس میکشید..

MirageWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu