"قضیه بوچره؟ درست میگم؟" واکنش قهرمان به عنوان جواب کافی بود. "حدس میزدم. میدونی چیه؟ نمیخوام اینو باور کنم. البته که بوچر تنها کسیه که اینقدر روت حساسه، پس شاید تو بتونی کمکم کنی بفهمم چشه"

"بوچر اصلا در این مورد باهات حرف نمیزنه، چیشده که فکر کردی من قراره باهات درموردش حرف بزنم؟"

دختر گفت "ارزش امتحان کردن رو داشت" و شونه بالا انداخت و به آسمونِ شب نگاه کرد. "اما اگه تو تونستی با بوچر رک و پوست کنده حرفاتو بزنی شاید بتونی با منم روراست باشی. لازم نیست پیش من ماسک بزنی و واسه از دست دادن آبروت بترسی."

"چرا یهویی اینطوری شدی؟ اول تهدیدم میکنی که نابودم میکنی، بعدشم میخوای مثل دوتا دوست که قهر کردن با هم حرف بزنیم؟" تلخی تو صداش انی رو شوکه کرد اما هیچ ردی از خشم تو صداش حس نکرد پس به حرف زدن ادامه داد.

"بعد از همه‌چیزایی که امروز اتفاق افتاد، یکم وقت پیدا کردم به چیزایی که گفتم و انجام دادم فکر کنم. البته هنوزم اینو میگم که تنها مقصر این اتفاقا من نیستم اما اعتراف میکنم از یه سری خط قرمزا عبور کردم که نباید میکردم و مهم نیست آدم تو لحظه چقدر عصبانی بشه" اون اعتراف کرد و جان بهش نگاه کرد.

تردیدِ تو چشماش با تعجب از حرفای دختر قاطی شده بود. انی نمی‌دونست مرد قراره چه واکنشی نشون بده اما با لجبازی نگاهشو ازش گرفت. بعد یه نفس عمیق کشید و از جاش بلند شد.

"معذرت میخوام از چیزایی که گفتم. میدونم ازم متنفری و این کلمات هیچ معنی برات ندارن اما همش حقیقته. نمیدونم چه حسی داری، نمیدونم که تو بودن چجوریه و هیچ ایده‌ای ندارم چرا اینکارا رو میکنی. من فقط مدت کمی هست که اینجام و همه این چیزا سراغم اومده، پس اصلا دلم نمیخوام بدونم کسی که از جوونیش اینجا بوده چه اوضاع و احوالی داره"

"تو پرونده رو خوندی، درسته؟" وقتی اینو گفت به دستاش که تو هم قفل شده بودن و روی پاش گذاشته بود نگاه کرد.

"آره" اون نفس عمیقی کشید. نمی‌خواست وقتی که مرد میخواد حرف بزنه، بپره تو حرفش.

"پس مطمئنم میدونی که من یه انسان واقعی با یه هویت واقعی نیستم. من یه محصولم، یه برند که واسه پول بیشتر ساخته شده. من تمام تاریخ آمریکا رو میدونم، اسم تمام رئیس‌جمهورا و تاریخ تولدشون رو میدونم و همه چرت و پرتایی که درمورد مسیحیت هست هم میدونم. اما هیچ ایده‌ای ندارم چطور میشه یه کسی بود. من هوملندر کوفتیم، از نظر بیولوژیکی بهتر از بقیه موجوداتم و با این‌حال فقط یه سری احساسات کوچیک باعث میشه مثل انسانا تخریب بشم. تنها مشکل من دقیقا اینه که نتونستم... کسی باشم. همه‌چیز درمورد من ساختگیه، حتی جنسیت کوفتیم. درحالی که بقیه دور و برم... خوشحالن، من نمیتونم یه ذره خوشحالی تو وجودم حس کنم. گفتنش آسونه که باید چیکار کنم و نقش من توی ماجرا چیه اما همیشه حس میکنم یه اتفاق بد میخواد بیفته و مهم نیست که من کیم. حس میکنم هیچوقت چیزی جز یه قربانی نبودم و این خیلی سخته کسی باشی که جز عروسک خیمه شب بازی بودن نمیخوانت."

حرفایی که از دهن مرد بیرون اومدن، چشمای انی رو پر از حیرت کرد. نمی‌دونست چی بگه. هدفش این بود که مرد رو به حرف بیاره درحالی که الان نمی‌دونست با اینهمه احساسی که بهش وارد شده بود چیکار کنه. انتظارشو نداشت که جوابِ اون انقدر دارک و صادقانه باشه که قلبشو درد بیاره. قبل از اینکه چیزی بگه، بلوند پرید و پرواز کرد و انی رو روی سقف تنها گذاشت.

زن جوون برای مدتی اونجا موند و درباره چیزی که شنیده بود فکر کرد.

🖇🖤⛓

چون قول داده بودم. بفرمایید پارت✨️

اونجا که گفت بهتره خرید کنم گمونم میخواست بره شیر بخره🤣🥛

انیِ این پارت رو مخ‌ترینه🤡
ولی شاید بهتر از بقیه میدونه که جان به یه دوست نیاز داره...🥲💔

حرفایی که زد...😭💔
قلبم جر وا جر شد🗿💔

مرسی از کامنتاتون:)💜
☆↤⭐️

Behind The Mask (Homelander X Butcher)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن