آروم و تک به تک، جوابِ بوسه های پسربزرگتر رو میداد و سر انگشت های یخ کردهاش رو روی گردنِ تهیونگ میکشید و با لذت از آرامشی که ذره ذره به وجودش منتقل میشد، قبل از اینکه بذاره دوباره لب های طعمِ لیموش محکم توسط مومشکی بوسیده بشه، کمی خودش رو بالا کشید و این بار جونگکوک لب های پهنِ مرد رو بین لب هاش گرفت و مکید و باعثِ لبخند تهیونگ شد که حالا دست هاش رو زیرِ تیشرتِ پسرکوچکتر میبرد و با فشردنِ کف دست هاش به کمرش اون رو بالا تر و به خودش نزدیکتر میکرد.
پسرکوچکتر بالاخره بعد از نفس تنگی که احساس کرد، کمی سرش رو عقب کشید و با فاصلهی بسیار نزدیکی به تهیونگ زل زد. موهای فر و مشکیش دوباره روی چشم هاش افتاده بودن و باعث میشدن که دیدِ خوبی به چشم های کشیدهی اون نداشته باشه. پس یک دستش رو از روی شونهی مرد برداشت و انگشت هاش رو دوباره بین موهای فر و شلختهاش فرو برد و عقب داد و چند ثانیه نفسش رو از احساسی که داخلِ نگاهِ تهیونگ پیدا میکرد، حبس کرد و با حالتیکه حرف زدنش موجب میشد تا لب هاشون باهم برخورد کنن زمزمه کرد:
_میدونی که من بلد نیستم حرف بزنم... و میمیرم و مردم تا حتی به این فکر کنم که تو برام کی هستی و کی میتونی باشی، چه برسه به گفتنش!تهیونگ لبخندی از لحنِ بامزهی پسر زد و درحالیکه دست هاش همچنان داخلِ تیشرتِ جونگکوک بودن، گفت:
_اشکالی نداره. من میتونم به جای جفتمون حرف بزنم.احساسات از نرم و با آرامش حرف زدنِ پسر کاملا مشخص بودن و یک آدم میتونست نابینا باشه اگر این رو نمیدید و حس نمیکرد، اما حس کردنِ تمام اونها میتونست ترسناک باشه برای کسی که دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تاحالا به وضوح حس نکرده بود و یا حتی ندیده بود و همین امر موجب میشد موبنفش با استرسی که حالا دوباره به جونش افتاده بود، آب دهانش رو به سختی قورت بده اما قبل از اینکه بخواد عقب بکشه یا حرفی بزنه، تهیونگ متوقفش کرد و دوباره اون رو جلو کشید:
_قبل از اینکه بخوای چیزی بگی از جمله حرف هایی مثلِ بیا فراموشش کنیم یا هرچیزی، من نمیتونم این کار رو بکنم. سالهاست که نمیتونم و حالا بدتر از همیشه. اگر این رو نمیخوای بگو همین حالا برم ولی ازم نخواه که فردا مثلِ دوتا داداش باهم رفتار کنیم انگار که این لحظه و احساسات وجود نداشتن!
این بار پسربزرگتر کاملا جدی و مصمم بنظر میرسید و این حتی از لحن صحبت و طرزِ نگاهش هم مشخص بود. اما حتی همون لحن هم استرسی رو داخلِ جونگکوک ایجاد نمیکرد، فقط بیشتر متمرکزش میکرد روی احساساتی که حالا به نزدیکترین نقطهی خودشون رسیده بودن.
کمی روی صندلی چرمِ ماشین جابه جا شد و همونطور که سعی میکرد بی اهمیت به دل ضعفه هاش از لمسِ سر انگشت های تهیونگ روی ستون فقراتش لذت ببره، یکی از دست هاش رو بینِ موهای فر مرد فرو برد:
_باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/275635312-288-k767090.jpg)
YOU ARE READING
𝗣𝘂𝗿𝗽𝗹𝗲 𝗠𝗼𝗷𝗶𝘁𝗼 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionموهیتوی بنفش | 𝖯𝗎𝗋𝗉𝗅𝖾 𝗆𝗈𝗃𝗂𝗍𝗈 تلقین چیزیه که روی ناخودآگاهِ انسان تاثیر میزاره، اگر با یک چیزی مدام مغزت رو به گا بدی و با خودت تکرار و تلقین کنی، قطعا توی ذهنت شکل میگیره. اما نه عاشق بودن! عشق رو نمیشه با تظاهر، پول و مال و زیبایی بدست...