«هفدهم: ججو»

497 128 55
                                    

فقط خدا میدونست اون پسرمومشکی با چه سرعتی و درحالیکه تیشرتِ مشکی رنگش رو برعکس پوشیده بود، به سمتِ ماشینش دوییده بود و با بیشترین سرعتی که از خودش سراغ داشت به خونه‌ی جونگکوک رونده بود. حقیقتا انقدر عجله داشت که حتی اهمیتی به اینکه تتوهای دست ها و سینه‌اش رو نپوشونده بود، نداد.

از این مطمئن بود که پدربزرگِ جونگکوک بعد از دیدن اون تتو ها احتمالا از باکرگی درش میاورد و نمیگذاشت که اولینش برای پسرموبنفش باشه، اما این قطعا اهمیتی نداشت وقتی همین حالا هم قلبش در مرزِ منفجر شدن بود و از همین الان داد میزد که توانِ این رو نداره که شاید چندین هفته‌ی متوالی اون موبنفش رو نبینه!

همونطور که پشتِ چراغ ایستاده بود و آرنجش رو به لبه‌ی پنجره تکیه داده بود، دستِ دیگه‌اش رو داخل موهاش کشید. حتی اون فرفری های مشکی رو خشک هم نکرده بود و حالا حتی فر تر هم شده بود.

بعد از چندین گازِ دیگه بالاخره جلوی درِ خونه‌ی ویلایی رسید که یادآور شبی بود که عین سگ ترسیده بودن و پسرمومشکی ساعت ها با خودش کلنجار رفته بود که روی اون ریحون بنفش نپره تا گازش بگیره چون قطعا اگر این کار و میکرد جونگکوک پرس میشد ولی بازهم این قطعا تقصیر خودش بود که در این حد بانمک میشد!

با فکرِ اینکه تمام افکاری که داره توی اون پسر خلاصه میشدن، خنده‌ی عصبی کرد و درحالیکه با انگشت‌های یک دستش موهاش رو میکشید، با دست دیگه ضربه ای به فرمونِ ماشینش زد:
_دارم دیوانه میشم! این پسره قطعا دیوانه‌ام میکنه! شده کلِ فکر و ذکرم.
بعد با ناله و مویه درحالیکه قیافه‌اش عاجز و زار تر از این نمیشد، درحالیکه بعد از هر کلمه کله‌اش رو به فرمون میکوبید شمرده شمرده گفت:
_بعد تو... از من میخوای... هنوز هم... دوست باشیم؟

با تقه ای که به شیشه‌ی پنجره خورد، شوکه و متعجب سریع سرش رو بالا گرفت و با دیدنِ کله‌ی مو بنفشِ اون پسر، چشم هاش گشاد شدن و بعد از چند ثانیه مکث خنده ای کرد:
_دیگه انقدر کله‌امو کوبیدم به فرمون توهمت رو هم میزنم!

با تعجب نگاهی به قیافه‌ی پسر بزرگ‌تر که مثلِ تریاکی ها با قیافه و چشم هایی خمار بهش زل زده بود و با خودش حرف میزد، انداخت. اخمی کرد و دوباره ضربه‌ی محکمتری با انگشت هاش به شیشه‌ی ماشین زد و با ندیدنِ ریکشنی از جانب تهیونگ، نگران از اینکه پسر جدی موادی چیزی زده درِ ماشین رو تند تند و با عجله باز کرد و این حالا پسرمومشکی بود که با پیشونی کمی قرمز شده به جونگکوک زل زده بود.

با سرعت و تعجب بلند شد و از بالا به پسر زل زد و کمی چشم هاش رو باز و بسته کرد و کشیده ای به خودش زد:
_جونگوکی...
جوری با بغض اسمِ پسر رو زمزمه کرد که انگار از سفر قندهار اومده بود و یه بند قاچاق بهش تجاوز کرده بودن. و بلافاصله بعد از اون، این پسرموبنفش بود که بینِ بازوهای تهیونگ فشرده میشد.

𝗣𝘂𝗿𝗽𝗹𝗲 𝗠𝗼𝗷𝗶𝘁𝗼 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now