آهی کشید و همونطور که مثل لاتها دوتا پاهاش رو باز گذاشته بود و یک دستش رو روی زانوش انداخته بود، سرش رو چرخوند و به جونگکوک زل زد:
_نمیدونستم بابابزرگت انقدر از تتو متنفره.جونگکوک همونطور که به دیوار تکیه داده بود، دستش رو روی صورتش کشید و با قیافه ای زار به طرفِ تهیونگ برگشت:
_آره درحدی که با یک درِکونی الان مارو از خونه انداخت بیرون!تهیونگ نالهی الکی کرد و اشک های تخیلیش رو پاک کرد و دراماتیک گفت:
_الان چیکار کنیم؟ تو خیابون باید بخوابیم؟! جونگکوکا برو چندتا کارتن پیدا کن.
پسرموبنفش قیافهش رو با تعجب و انزجار جمع کرد و به پسربزرگتر زل زد:
_چی میگی؟
و بعد با دو دستش، پسربزرگتر رو از بازو هول داد و با این حرکت، هالک محکم روی زمین افتاد و از دردِ باسنش، داد زد:
_هییی!چشم هاش رو محکم چرخوند و بعد از بلند شدن، خیلی آروم و با حالتی باکلاس، خاک های پشتش رو تکوند و بعد خنثی، به طرفِ تهیونگ برگشت و به قیافهی عبوس و لجبازِ بچگونهش زل زد.
و بعد، سرش رو تکون داد و به سمتِ ماشینِ تهیونگ که کنی دور تر از خونه ای که ازش به بیرون پرت شده بودن، حرکت کرد.
با دور شدنِ جونگکوک، تهیونگ 'بیشعوری' زیر لب گفت و بعد بلند شد و محکم دستش رو به باسن و کمرش کوبید و به سمتِ ماشین حرکت کرد:
_کجا میری واسهی خودت؟
وقتی به جونگکوک رسید، با قیافهی خنده داری رو بهش گفت و وقتی پسر پررو پررو، دستش رو پشتش برد و سوییچِ ماشینش رو از جیبِ پشتِ شلوار لیش برداشت و تقریبا باسنِ مقدسش رو دستمالی کرد، خودش رو جمع کرد و کمی عقب اومد و با تعجب انگار که موجودِ روبه روش، زامبیه که توسطش کرده شده، نگاه کرد.پسرموبنفش با زدنِ دکمهی سوئیچ لبخندی زد و با بیخیالی، جلوی چشم های متعجبِ تهیونگ، در و باز کرد و نشست و بعد از پشتِ شیشه به پسربزرگتر زل زد و ابروهاش رو بالا انداخت.
تهیونگ آب دهانش رو قورت داد و بعد آروم، سمتِ طرفِ راننده حرکت کرد و با همون حالتِ شوکش، روی صندلی نشست و بعد به چهرهی بیخیالِ جونگکوک جوری که انگار نه انگار همین الان از خونه توسطِ پدربزرگش بیرون پرت شده بود، نگاه کرد:
_خب حالا کجا بریم؟پسرموبنفش، آروم سرش رو به سمتِ تهیونگ چرخوند و با قیافهی زاری بهش زل زد:
_وای خدایااا! بریم خونهت دیگه تهیونگ!
همونطور که استارتِ ماشین رو میزد، با تعجب و قیافه ای جمع شده به سمتِ پسر برگشت:
_نمیتونم این حجم از پررو بودنت رو درک کنم!لبخندی زد و با تکیه دادن سرش به صندلی، دست هاش رو بهم گره زد:
_خوبه._______________
اخمِ غلیظی کرد و محکم پاهاش رو روی زمین کوبید و به سمتِ تهیونگ که با لبخندِ گنده ای، درحال فرو کردنِ گوشیش توی صورتش بود، رفت و روبه روش ایستاد:
_پاشو برام غذا درست کن!
تهیونگ همونطور که هنوز لبخندِ گنده ای روی صورتش بود، با ابروهای بالا رفته، سرش رو بالا آورد و به قیافهی خشمگینِ جونگکوک که پررو پررو جلوش ایستاده بود، زل زد:
_چی؟
![](https://img.wattpad.com/cover/275635312-288-k767090.jpg)
YOU ARE READING
𝗣𝘂𝗿𝗽𝗹𝗲 𝗠𝗼𝗷𝗶𝘁𝗼 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionموهیتوی بنفش | 𝖯𝗎𝗋𝗉𝗅𝖾 𝗆𝗈𝗃𝗂𝗍𝗈 تلقین چیزیه که روی ناخودآگاهِ انسان تاثیر میزاره، اگر با یک چیزی مدام مغزت رو به گا بدی و با خودت تکرار و تلقین کنی، قطعا توی ذهنت شکل میگیره. اما نه عاشق بودن! عشق رو نمیشه با تظاهر، پول و مال و زیبایی بدست...