خمیازه ای کشید و با دراز کردنِ دست هاش، کش و قوسی به بدنش داد. نورِ خورشید که صاف به چشم هاش برمیخورد باعث شده بود تا از کلافگی بیدار شه. نگاهی به بغلش انداخت و با دیدنِ پسرکوچکتر که در کمالِ آرامش خوابیده بود، تازه متوجه غلطی که کرده بود شد.
اون معمولا آدمِ بکن در رویی نبود، حتی اولین رابطه ای هم که با هوسوک داشت، به درخواستِ خودِ پسرکوچکتر بود. هیچ وقت نمیخواست چیزی رو بهش تحمیل کنه یا رابطه ای رو بهش بقبولونه. اما اتفاقی که دیشب افتاد تقریبا چیزی برعکسِ این رو به هوسوک ثابت میکرد! اینکه یونگی آدمی نبود که سکس براش مهم باشه، چیزی بود که پسرمومشکی میتونست بهش افتخار کنه. ولی حالا درحالیکه گیج از مستیِ دیروزش بیدار شده بود و به آرنجش تکیه داده بود و از بالا با چشم های خمارش به پسربزرگتر زل زده بود:
_تو منو کردی؟!با شنیدنِ صدای بم شدهی پسر، لبِ پایینش رو گاز گرفت و اون هم درست مثلِ پسرِ مقابلش، بلند شد و به آرنجش تکیه داد، جوری که صورت هاشون تقریبا یک وجب از هم فاصله داشتن:
_من نمیخواستم این اتفاق بیوفته.
هوسوک تکخندی زد و نگاهش رو از پسر گرفت و به طرفی داد و بعد دوباره سرش رو به سمتِ یونگی چرخوند و به شدت بهش توپید:
_فعلا که میبینی افتاده! تو واقعا عوض شدی... هرچیزی که قبلا داشتی و باعث میشد فکر کنم تو خدایی، حالا تبدیل به اتفاقی شده که الان دردِ کونِ منو توجیه میکنه!بعد بدونِ هیچ حرفی، روی تخت نشست و نگاهی به باکسرش که از میزِ کنارِ تختش آویزون شده بود، انداخت و بعد با دست های رنگ پریدهش اون رو برداشت و سعی کرد جوری که باسنش تو دیدِ پسربزرگتر نباشه، اون رو از رون هاش بالا کشید و بعد از تخت پایین اومد. اهمیتی به اینکه بعد از اون یونگی هم بلند شد تا دنبالش بره، نداد و به سمتِ هال حرکت کرد. آب دهانش رو قورت داد، هیچ وقت اون حس نکرده بود ازش سواستفاده شده، زندگیِ آرومی داشت و معمولا نمیزاشت کسی اذیتش کنه، مخصوصا سواستفادهی جنسی! اما حالا فقط با حسِ بدی تو گلوش و پاهایی که کمی میلرزیدن، پیرهنی تنش کرده بود و دست هاش رو به کانترِ آشپزخونه تکیه داده بود.
_هوسوکا..
با شنیدنِ صدای مردبزرگتر، به پشت برگشت و به کانتر تکیه داد، یونگی لباس هاش رو توی دست هاش گرفته بود و آروم آروم به سمتش حرکت میکرد که همین باعث میشد تا پسرکوچکتر بخواد به سمتش بره و چَکِ آب داری بهش بزنه.
_من... من متاسفم که این اتفاق افتاد. تو مست بودی و میدونی من هیچ وقت بدونِ اجازه و خواستهت بهت دست نمیزنم! من فقط میخوام توضیح بدم دلیلِ کارامو.
پسرمومشکی دوباره تکخندی زد و دست های به هم گره زده جلوی سینهش رو باز کرد و به سمتِ یونگی حرکت کرد و جلوش ایستاد:
_یونگی... نمیخواد انقدر خودت رو آزار بدی تا بخوای چیزی که وجود نداره رو توضیح بدی! تو میخواستی دوباره منو بکنی و کردی. حالا میتونی بری.
YOU ARE READING
𝗣𝘂𝗿𝗽𝗹𝗲 𝗠𝗼𝗷𝗶𝘁𝗼 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionموهیتوی بنفش | 𝖯𝗎𝗋𝗉𝗅𝖾 𝗆𝗈𝗃𝗂𝗍𝗈 تلقین چیزیه که روی ناخودآگاهِ انسان تاثیر میزاره، اگر با یک چیزی مدام مغزت رو به گا بدی و با خودت تکرار و تلقین کنی، قطعا توی ذهنت شکل میگیره. اما نه عاشق بودن! عشق رو نمیشه با تظاهر، پول و مال و زیبایی بدست...