دست هاش رو به کمرش زد و با اخم، بالا سرِ جونگکوک ایستاد و به قیافهی اخمالوی خواب رفتهش خیره شد و بعد به سمتِ پسرِ موبنفش خم شد و همونطور که لب هاش رو نزدیکِ گوشش میکرد، خنده ای کرد و بعد تویِ گوشِ پسر فوتی کرد.
پسر اخمش رو غلیظ تر کرد و با ملچ ملوچ کردن، تکون خورد و کش و قوسی به بدنش داد. تهیونگ دوباره خندهی ملیحی کرد و همونطور که دورِ چشم هاش چین خورده بود، انگشتِ کشیدهش رو بالا آورد و زیرِ دماغِ فندقیِ جونگکوک رو قلقلک داد.
پسرکوچکتر صدایی از خودش درآورد و آروم چشم هاش رو باز کرد و با دیدنِ صحنهی رو به روش، یعنی تهیونگی که با لبخندی گشاده توی صورتش فرو رفته بود و کمتر از پنج سانت باهاش فاصله داشت، چشم هاش گشاد شدن و چند ثانیه همینطور با شوک به چشم های تهیونگ زل زد و بعد بلند جیغی کشید و محکم کشیده ای توی صورتِ پسر زد:
_دور شو ای متجاوز!و بعد ملافه رو بالا آورد و روی بدنش کشید و به تهیونگی زل زد که با صدایِ جیغی که زده بود، با باسنِ بزرگ و عضله ایش روی زمین افتاده بود و از درد ناله میکرد:
_هی داد نزن! اون کسی که آسیبِ روحی دیده منم نه تو!پسرمومشکی، اخمی کرد و داد زد:
_چی میگییی؟! من اومدم تویِ کصخل و بیدار کنم که تا لنگ ظهر خوابیدی بیچاره!
و بعد طلبکار به جونگکوک زل زد.پسرموبنفش، اخمی کرد و با همون قیافهی وحشت زده، گفت:
_نمیخواد با تجاوزِ روحی روانی بیدارم کنی!!!تهیونگ قیافهش رو جمع کرد و بعد همونطور که دستش روی باسنش بود، چشم غره ای رفت:
_اصلا به تخمم!
و بعد با همون اخم، لجباز و عبوس بلند شد و با زل زدن به چشم های هنوز شوکهی جونگکوک از اتاق بیرون رفت.آب دهنش رو محکم قورت داد و با بیشتر فشردنِ ملافه بینِ انگشت هاش، لبش رو آروم گاز گرفت. لعنتی زیر لب گفت و با جدا کردنِ یک دستش، موهای بنفش رنگش رو که حالا کمی به یاسی میزد، چنگ زد. با حرص پاهاش رو از تختِ دونفرهی تهیونگ که البته جونگکوک اجازهی خوابیدن روش رو به پسر بزرگتر نمیداد، آویزون کرد.
چشم غره ای رفت و با لپ های پف کرده از خواب و موهای لخت اما گره خورده، پتورو از روی خودش کنار زد و بلند شد و با غضب به سمتِ پذیرایی حرکت کرد و با دیدنِ تهیونگ که هنوز هم با حالتی عبوس، باسنش رو میمالید و هدفونی روی گوش هاش گذاشته بود، نفسِ عمیقی کشید و به سمتِ پسر حرکت کرد. جلوی تهیونگ ایستاد و وقتی توجهی از جانبش ندید، اخمی کرد:
_الو؟پسرمومشکی اما بی توجه، سرش رو با ریتم آهنگ تکون میداد و زیرِ لب چیزی رو زمزمه میکرد.
با به جوش اومدنِ خونش، لپ هاش از عصبانیت قرمز شدن و این بار، محکم با دو دست، هدفونِ پسر رو وحشیانه از دور طرفِ سرش جدا کرد و به طرفی پرت کرد:
_انقدر این آهنگای متال و گوش کردی کر شدی! کررر!
تهیونگ با عصبانیت اخمی کرد و همونطور که به جونگکوک صاف زل زده بود، با ولوم صدایِ تقریبا بالایی گفت:
_هوویی! اون گرونه هااا!
BINABASA MO ANG
𝗣𝘂𝗿𝗽𝗹𝗲 𝗠𝗼𝗷𝗶𝘁𝗼 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionموهیتوی بنفش | 𝖯𝗎𝗋𝗉𝗅𝖾 𝗆𝗈𝗃𝗂𝗍𝗈 تلقین چیزیه که روی ناخودآگاهِ انسان تاثیر میزاره، اگر با یک چیزی مدام مغزت رو به گا بدی و با خودت تکرار و تلقین کنی، قطعا توی ذهنت شکل میگیره. اما نه عاشق بودن! عشق رو نمیشه با تظاهر، پول و مال و زیبایی بدست...