"دهم: سرتقِ بانمک"

826 193 75
                                    

همه‌ی ما خیلی وقت ها احساساتِ ناشناخته ای داشتیم که برایِ شناختنشون، زمانِ زیادی از زندگیمون رو هدر دادیم‌. اینکه انسان خودش رو بشناسه، یکی از پرچالش ترین چیزها تویِ زندگیِ ماست. شاید الان اگر از ده نفر یک توصیفِ شخصی از خودشون بخواید، احتمالا فقط چند نفر از اونها بتونن چیزی از خودشون بگن، که صرفا اون تعریف ها چیزی بوده که از دیگران شنیدن، نه تعریف و شناختی که از خودشون دارن!

نکته ای که وجود داره، اینه که آدم های برایِ عشق ورزیدن به دیگران، باید اول عشق ورزیدن به خودشون رو بلد باشن و همینطور برای شناختِ دیگران و بلد بودنِ کسی، اول باید خودشون رو حفظ باشن! اگر کسی رو دیدید که بدونِ شناختِ خودش و عشق ورزیدن به خودش، ادعایِ عاشق بودن میکنه، حرفش رو باور نکنید! چون بیخیال، چه شخصی بیشتر از خودِ آدم برایِ خودش دلسوزی میکنه که بخواد بدونِ اینکه خودش رو دوست داشته باشه، به شخصِ دیگه ای علاقه داشته باشه؟

جونگکوک خودش رو نمیشناخت، هیچ وقت سعی نکرده بود فکر کنه چی دوست داره، چی دوست نداره، از چی میترسه و چی اذیتش میکنه! اون حتی به خودش فرصتی برای آشنا شدن با فردی، نداده بود و تاحالا رابطه ای هم تجربه نکرده بود! عشق رو حس نکرده بود و اگه میخواست درموردِ عشقِ والدین هم صحبت کنه، چیزِ خاصی تو چنته نداشت! اون کمبود محبت نداشت، فقط اونقدری وقت نزاشته بود تا بتونه خودش رو بشناسه کسی هم بهش نگفته بود که این کار براش لازمه. خودش رو دوست داشت، معلومه که داشت... اما نمیدونست این خودش، چی میخواد! شاید علاقه های ظاهری، سلیقه‌ی موسیقی و هرچیزِ دیگه ای رو راجع به خودش میدونست، اما هیچ دلیلی برایِ احساساتی که پیدا می‌کرد نداشت‌. یا حتی گاهی وقت ها خیلی از احساسات رو چیزِ دیگه ای برداشت میکرد و قطعا آدمِ خوبی برای دلداری نبود چون اگه بهش میگفتی ناراحتم اون فقط میزد تو سرت و توصیه میکرد که ناراحت نباشی.

پسرِموبنفش آدمِ بی احساسی نبود، اون فقط منطقی بود اما هیچ وقت، وقت نکرده بود تا با روحیه‌ی احساسیش آشنا بشه، اما کم کم چیزهایی رو حس میکرد. چیزهایی رو که باعث می‌شد لپ هاش باد بشن، دست به سینه بشه و یا حتی لپ هاش گل بندازه! چیزی که مسخره‌ش میکرد و هروقت کرکتری رو میدید که فقط بخاطرِ یک بوسِ مسخره، لپ هاش رنگِ هلو شدن، قیافه‌ش رو جمع میکرد و تهیونگ سعی میکرد قانعش کنه که اون خجالت کشیده و یه آدمِ لوس نیست که بخواد طنازی بکنه!

تهیونگ!

نگاهی به بغلش انداخت و با دیدنِ پسرمومشکی که در مرزِ انفجارِ هسته ای بود، اخم هاش رو غلیظ تر کرد.
مدیونید اگر که فکر کنید بعد ازینکه تهیونگ بهش گفت هاجون به مهمونیِ بدونِ حضورِ خودِ شخصِ جونگکوک دعوتش کرده، پسرموبنفش یه فصل کتکش زده و بعد ازینکه اسکیت بردش رو همونجا ول کرده پیشِ سیونگ و با یه درِ کونی تهیونگ رو راهیِ تاکسی کرده که باهم برن به اون مهمونی تا جونگکوک بفهمه چه عنی قراره اونجا اتفاق بیوفته!

𝗣𝘂𝗿𝗽𝗹𝗲 𝗠𝗼𝗷𝗶𝘁𝗼 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now