"اون کتاب الان دقیقا کجاست، لیفلیکس؟"
اسمیت پرسید و فلیکس بدون هیچ مکثی جواب داد.
'توی کیفم.'
بدون این که یکدونه از ساعت شنی رو هدر بده، از جاش بلند شد و با قدمهای بلندی خودش رو اول به در و بعدش به اتاقِ مقابلش رسوند و پشت بندش فلیکس و بومگیو هم واردِ اتاق شدن.
نگاهِ پسر به سرعت میچرخید و لحظه با دیدنِ چیزی که فقط نیمی ازش از توی کیفِ فلیکس بیرون زده بود، سر جاش خشکش زد.
کتابی که فلیکس ازش حرف زده بود، چیزی که باعثِ هرچ و مرج توی دنیا های موجود میشد دقیقا مقابلِ چشمش بود.
فلیکس که میدید اسمیت همونطور ثابت ایستاده و قصدِ نگاه انداختن بهش رو نداره، جلو رفت ولی زمانی که خواست جلدِ چرمیش رو لمس کنه و کامل بیرون بیارتش با فریادِ اسمیت به عقب کشیده شد."بهش دست نزن!"
اون کتاب، زمانی که در حضورِ نویسندهش قرار میگرفت، تازه روی واقعی خودش رو از قابِ نرمال و عجیبش دور میکرد و نشون میداد. اون کتاب، فقط چندتا برگهی معمولی نبود. جادویی که برای نوشتنِ تک تکِ چیزهای درونش بهکار برده بود، از هر چیزی اون رو خطرناکتر میکرد و اگر کسی بهش زدست میزد؛ ممکن بود همه ی اون اتفاقات بار دیگه تکرار بشن. شاید هم برای همین حالا اونجا بود. برای دوباره تکرار شدنِ تاریخی که توسطِ اون به سرخیِ خون آغشته شده بود.
از دونه به دونه ی صفحههای مشکی رنگ، هالههای سیاهی بیرون میاومد.
چشمهای اون پسر، هنوز هم رنگِ تعجب و تردید در خودش میدید. پلکِ طولانی به صفحه نمایشِ جسمش زد و به آرومی مسیرش رو عوضکرد و به فرد کنارش نگاه انداخت. تیلههای مشکی اون، از هر تاریکیای ناملموستر و تو خالیتر دیده میشدن. با شفافیتی که تا به حال ندیده بود، به چیزی که روی تخت بود زل میزد. انگار که نوارهای زیادی داشتن از جلوی پروژاکتورِ مغزش تردد میکردن. فیلمهای ناواضح و گیج کنندهای که با صداهای عجیبی پر شده بودن؛ صداهایی همراه با ملودیای آشنا و دردناک. و در نهایت طنینِ آشنا تری که اسمش رو صدا میکرد و پاهاش رو مجبور کرده بود به آرومی قدم برداره."برو بیرون الن"
دستهای آغشته به سرمای زمستونِ شخصی رو روی شونههاش حس میکرد که با فشاری کمشون اون رو از حرکت کردن باز داشته بودن. ولی بعد از چیزی که صداش کرده بود، اون دیگه حتی سرد بودنِ دستهای اسمیت هم حس نمیکرد. همه ی رشتههای افکارِ موجود در مغزش، به یک سمت هجوم برده بودن. "الن."؟
'ببین چی پیدا کردم الن. یه پاپی کوچولو!'
ستارهها با برقِ خاصشون توی چشمهای ذوق زده اون پسر میدرخشیدن و لبهاش رو با جادوی طلایی رنگشون به لبخند زدن وادار کرده بودن. اون زیباتر از هر قرص مهتاب، میخندید و بومگیو بیرون از خیالش خشک شده مقابلِ اسمیت قرار گرفته بود. به وضوح صدای اون پسر رو میشنید. به وضوح شنید که خودش هم در جواب حرفش گفت
'اون ی موجودِ مقدسئه... باید برش گردونی به جایی که بود'
اون گفتوگو، به طرز عجیبی احساسِ زنده بودن بهش میدادن و طوری بهنظر نمیرسیدن که توی یکی از رویاهای شبانهش اتفاق افتادن. احساسِ خوشحالیِ اون پسر و خندههای ملودینش واقعی بودن! اونقدری واقعی بودن که قلبِ بومگیو هر آن ممکن بود از درد به تیکه های زیادی تبدیل بشه.
مغزش بالاخره توی صحنههای تاری غرق شده و اون رو از دنیای بیرون دور کرده بود.
انگشتهای اسمیت به آرومی بلورهای رقصندهای که از روی گونهش سر میخوردن و دو تیله ی پسر رو به حالت قبلی و یا شاید هم غمگینتر از هر زمانی تبدیل کرده بودن رو پاک کردن و آهسته اون رو از اتاقشون بیرون برد و به اتاق خودش انتقالش داد. کمکش کرد روی تخت دراز بکشه و با طلسمی که اینبار به کمکِ اون مرد بهتر روش مسلط شده بود، خواب رو به چشمهای بارونیش هدیه داد و بعد از اطمینان پیدا کردن از خواب بودنش، اون رو با رویاهای عجیبش تنها گذاشت و دوباره پیش فلیکسی که فکر میکرد هنوز توی اتاق برگشت. ولی اون نبود. کل اتاق رو زیر و رو کرد. ولی نه فلیکس و نهکتاب سر جاشون نبودن. و باید بهش حق میدادن که الان کلافه باشه. اون از بومگیو و این هم از فلیکسی که معلوم نبود کجا رفته.
قدمهای بلندی به سمت در و انتهای را رو ای که به پلههای سالنِ پایین ختم میشد برداشت. اواسطِ پلهها که رسید، بافتِ سفید رنگِ فلیکس رو مقابلِ مبلی که روبه روی شومینه بود دید. مسیرش رو به اون سمت سوق داد و بهش نزدیک شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/318813836-288-k851325.jpg)
ВИ ЧИТАЄТЕ
Green Dopher [ChanLix]
Фентезіافتابگردونی که بیمیل خودش پا در اون مکان گذاشته بود، حالا قبول میکرد گل زرد رنگ و خورشید پر نور گریندوفر باشه؟ ゙˖࣪꒷𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦، 𝘍𝘢𝘯𝘵𝘢𝘴𝘺، 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵، 𝘚𝘮𝘶𝘵 ֶָ֢ ˖࣪𖥔𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘓𝘪𝘹, 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘑𝘪𝘯 ִֶָ