𝖠𝗇𝗀𝖾

3 1 0
                                    

کوینو یوکان؛ توی زبان ژاپنی به معنی دیدار با شخصی که می‌دونی در آینده عاشقش می‌شی. عشقی خالص و مملو از زیبایی. اما همون‌طور که دست این زندگی برای تمامی اون‌ها رو شده بود، به خوبی می‌دونستن که این زیبایی قرار نیست تا آخرین قدم همراهِ عشقشون باشه. در اصل، هیچ‌چیز تا ابد باقی نمی‌موند. بهار می‌اومد. ولی درست سه‌ماه بعدش به‌خاطر تابستون خودش رو فدا می‌کرد و به مرگی موقت فرو می‌رفت. تابستون گذر می‌کرد و باز هم به‌خاطر پاییز رفتنش رو می‌پذیرفت. همون‌طور که فصل‌ها تغییر می‌کردن، زیبایی‌های درخت‌های از بین می‌رفت، سبزی به زردی و سرخی تبدیل می‌شد و آسمونِ گرم به ابر‌های خاکستری آغشته می‌شد، زندگی هم قرار نبود همیشه روی خوشی رو بهشون نشون بده. حتی توی بهترین لحظه‌شون هم ناخوشی اطرافشون پرسه می‌زد و به‌انتظار یک وقفه می‌نشست. مخصوصا الان که لبخند هر دو پسر بالاخره روی لب‌هاشون نشسته بود و بدون فکر کردن به چیزی می‌خندیدن. شکوفه‌های صورتیِ روی لب‌هاشون، از گیلاس‌های ممنوعه ی‌باغ هم زیباتر به‌نظر می‌رسید. پس می‌شد گفت عادی بود که هر چیزی برای دزدیدنِ اون‌ها از روی چهرشون، کمین می‌کرد.
خطِ صاف مدام به چشم‌های بومگیو نزدیک می‌شد و طنین زیبای خنده‌ش رو توی فضای اتاق به صدا در می‌اورد. این اولین باری بود که فلیکس این پسر رو این‌قدر پر انرژی می‌دید. طی این هفته اون‌قدر اتفاقاتِ بدی برای دوست عزیزش رخ داده بود، که حالا بالاخره از دیدن لبخندش احساس سبکی می‌کرد. چیزی که این دوهفته نمی‌تونست درست پیداش بکنه. یک لبخند خالص و بدون هیچ‌گونه تظاهر کردنی. تقریبا این از فردی که روی تخت افتاده بود بعید بود. و همین باعث می‌شد چهره نا‌اشنایی رو به چشم‌های فلیکس بکشه.

"هی، دو ساعته قراره اماده بشی از این خراب‌شده بزنیم بیرون! واقعا دوست ندارم کل این تعطیلات رو توی قفس بمونم."

لافتِ زمستونی پسر روی کالبد حساسش کاور خورد و بعد از تموم کردن کارش، با برداشتن لباس‌های قبلیش، از اتاق پرو توی اتاقش بیرون اومد.

'تموم شد دیگه. و بوم، هنوز روز اوله! تو حتی استراحت هم نکردی و داری به چند روز آینده فکر می‌کنی؟'

چشم‌غره‌ها معروف دوست بار دیگه نسیب اون شد و بدون توجه کردن به حرفش، مچ دستش رو گرفت و همراه خودش به بیرون از اتاق کشوند.

"من بودم امشب خودم رو دعوت کردم این‌جا؟"

'خودت هم خوب می‌دونی امشب دعوت نمی‌شدی هم می‌اومدی!'

دست دوست عزیزش رو ول کرد و مشابه بچه‌ای دو ساله که از دیدن چیزی ذوق می‌کرد، پله‌ها رو یکی در میون پایین رفت.
و انتهای راه با خوشحالی نگاهش رو به فلیکسی که همون‌طور اون بالا مونده بود و به لبخند زیبای دوستش نگاه می‌کرد، داد.

"خوشحالم من رو می‌شناسی"

کشش لب‌های بوم، مشابه هر ویروس دیگه‌ای، زود به لب‌های اون هم انتقال پیدا کرد و باعث شد پسر در تمام طول پایین اومدنش از پله‌ها، لبخند بزرگی به لب‌هاش بزنه و پسر رو برای زودتر بیرون رفتن از خونه با دویدن‌های ارومش توی عمارت، همراهی کنه. ماریا چند باری با صدای بلند بهشون از اماده شدن شام خبر داد ولی اون دو پسر بعد از گفتنِ این که بیرون یه چیزی می‌خورن، مسیرشون به روی تاریکی شب باز کردن.
بومگیو چوبی که روی زمین مقابلش قرار داشت رو برداشت و تمام زمانی که درحال عبور کردن از پوشش جنگی مانند مسیرشون بودن سعی کرد با بازی کردن با اون خودش رو سرگرم کنه و افکارش رو به شمتی که می‌خواستن سوق نده.
گل‌های طلایی و درخشانِ سرزمین مهتابیِ شب؛ با روشناییش به روی زمین می‌تابید. از بعضی شاخه‌ها و برگ‌های سر راهش گذر می‌کرد و راهنمای کم‌جونی رو برای دو پسرِ جوانِ گریندوفر، می‌فرستاد. نسیم با ملایمتش از روی سطوح فرار می‌کرد و گاهی هم به کالبدهای حساسشون بوسه می‌زد. زوزِ ی سوسو کنان گرگ‌های آلفا، مشابه نواری پخش شده درحال تکرار بود و با ترکیب که مابین اون و نسیم رخ داده بود، آهنگی زیبا رو به ارمغان آورده بود؛ یک آهنگ دلنشین، اما درعین‌حال ترسناک.

Green Dopher [ChanLix]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora