"سعی داری چی بگی؟"
بومگیو کتابی که مقابلِ راهِ کریس بود رو به سمتش پرتاب کرد و مرد میون راهش با گرفتنش اون رو توی قفسه گذاشت.
'شما دوست دارید چی بشنوید؟'
اون روز شکوفههای پوزخند، بیشتر از هر زمانی روی لبهای کریس نشسته بود.
هر چهار نفرشون به خوبی میدونستن حتی اگه سوالی هم میپرسیدن، بهخاطر محدودیتها نمیتونستن جوابِ کاملش رو دریافت کنن.
"'ته این کتابخونه چیه!"'
جاخوردگی، با فاصله کمی از صورتِ استادِ جوان توقف کرد. شاید باید انتظار بیشتری رو هم از پسر اسمیت میداشت.
فاصلهش با میزی که کتابها روی اون قرار داشتن از بین رفت و با حرکتِ اروم دستش، نیمی از کتابهای، با عبور از مماسِ چشمهای مبهوت و شاید کمی خشمگین بومگیو، سرجای خودشون فرو رفتن.
'منتظر پروژهای این هفتهتون هستم...'
نگاهش رو به پسرکِ مو مشکی داد و در ادامه زمزمه کرد' به یاد اوردنِ یاسپل اینقدر برات سخته که مجبور شدی دونه دونه از روی لیست مرتبشون کنی، بوم؟'
لبخند روی لبهای کریس، به وضوح منظورش رو بهش میرسوند. اون مرد از عمد حافظهِ بلند مدتش رو دستکاری کرده بود و حالا به لطفش مجبور میشد تمام کتابِ چهار هزار صفحهایی که دقیقا مرکزِ میز قرار گرفته بود رو برای پیدا کردنِ اون اسپل زیر و رو کنه.
"'باورم نمیشه باید تا بیست سال دیگه اینجا، با تو زندانی بشم."'
با صدای اسمیت به خودش اومد. میزی که پسر ککمکی پشتش قرار گرفته بود، حالا خالی از هر چیزی دیده میشد و دیگه خبری هم از حضورِ پر معنای استاد عزیزشون هم نبود.
"'فلیکس رو برای کلاس لاتین برد"'
هیونجین، با دنبال کردنِ نگاهِ قابِ مشکی رنگِ بومگیو، جواب سوالی که توی مغزش راهپیمایی میکرد رو داد.
صندلیِ مقابلِ کتابِ"هیراندو" توسط اسمیت بیرون کشیده شد و با رقص کوتاهی که انگشتهاش به صفحات میزدن، به چشمهاش اجازه پیدا کردنِ اسپلی که از تاریخچه مغز اون همپاک شده بود رو داد.
"چرا داری کمکم میکنی؟"
ورقهای دیگه رد شد و روی صفحه قبلی سقوط کرد.
'کمکت نمیکنم. فقط حوصلهم سر رفته.'
پوزخند و تک خندهِ نیلوفر آبیِ خانواده چوی، آواز زیبایی رو در گوش اسمیت فرو برد و خیلی زود بومگیو هم روی صندلی کنارِ پسر، جا گرفت و مثل اون مشغول گشتن شد.
'چند شب پیش، اون اینجا بود'
بومگیو به خوبی میدونست راجب چه کسی داشت حرف میزد، اما باز هم با نگاه کنجکاوش روحِ سرخ رنگِ اسمیت رو سوراخ کرد.'هالههای صورتیش صبح توی راه رویِ خوابگاه پرسه میزدن.'
حالا که مطمئن شد، پس بیدلیل نبود که تمام شب، کابوسهای غیر قابل تحملی پشت پلکهاش رو بوسیده بودن و لحظهای هم دستهاشون رو از روی گردنش بر نمیداشتن.
تمام شبهای پسر توی چاهِ سیاهی سپری میشد ولی اون شب، چیز جدیدی به رویاهای ناخوشایندش اضافه شده بود.
یخاطره قدیمی و محو. چیزی که فکر کردن به همون سهثانیهای که به صورت ناواضح دیده بودتش هم قلبِ دردمندش رو آزار میداد و نفسش رو به سمت بریدگی هدایت میکرد.
'پیداش کردم!'
نگاهی به ردِ چشمهای تیلهای پسر انداخت. خیلی زود اسپل، با زمزمهای کوتاه لبهای بوم رو قلقلک داد و تمامِ کتابهای روی میز، به سمت قفسه مخصوصشون هدایت شدن.
نفس راحتی کشید. بومگیو از این که این کارش به اتمام رسیده بود، خوشحال بهنظر میرسید. ولی اسمیت، همچنان وقتش رو با ورق زدن و خوندنِ اطلاعاتِ توی کتاب سپر میکرد.
"چطور با هم دیگه آشنا شدین؟"
هیونجین، بالاخره از کلمات دست کشید و با تعجب به بومگیویی که سرش رو روی میز گذاشته بود و بهش نگاه میکرد، خیره شد.
'سکسِ یهویی؟'
با تک خندهای که از یادآوریِ اون شب به لبهاش انتقال پیدا کرده بود گفت و گوشتِ سرخِ بومگیو رو هم به خندیدن وادار کرد.
"با هادس؟ مطمئنی چیز خورش نکردی؟"
شونهای بالا انداخت.
'وسطِ سوزوندنِ خونهِ جیک چیزخورش میکردم؟ یا وقتی برای پنهون کردنم منو به خونهش راه داد؟'
"دومی؟"
آروم خندید. این اولینباری بود که مکالمهشون به این خوبی پیش میرفت.
'متاسفانه فقط وقتِ عصبانی کردنش رو داشتم'
<فلش بک>
با نفتی که توسطِ دستهای بشریت ساخته شده بود، به کل خونه مقابلش کاور زد. از زمانِ آغازِ نقشهش، بوسههای لبخند؛ ثانیهای هم لبهای گوشتی پسر رو رها نمیکرد.
تقصیر اون چی بود؟ جیک خیلی پاپیچِ کارهاش میشد و توی گوش پدرش وز وز میکرد.
گرچه، حتی اگه این کار رو هم نمیکرد، باز هم قرار نبود تنفرِش نسبت به اون پیرمرد کمتر بشه.
شعلههای نارنجی-قرمز، با سرعت زیادی دستش رو محاصره کردن.
'امیدوارم خونه بعدیت رو با سلیقه بهتری انتخاب کنی، پیرمرد'
طولی نکشید که جسمِ بیجون و سوزندهِ دستش، به خونهِ چوبی و بزرگِ مقابلش انتقال پیدا کرد. آتیش با چشیدنِ مزه نفت، جون گرفت و با شعلهای بیقرار تمام خونه خالی رو در خودش غرق کرد.
اژیرهای به صدا در اومدن. شک نداشت دستبند توی دست جیک هم از اتفاقی که افتاده، بهش خبر رو سونده بود، چون حضور پیدا کردنِ مرد رو به وضوح داشت احساس میکرد.
ولی دقیقا لحظهای که تلپاتش با موقفیت انجام بشه و مقابل اسمیت ظهور کنه، جسمِ ثابت ایستادهِ اسمیت، توسط دستی قدرتمند کشیده و ثانیهای بعد چشمهاش خونهای با تمی تماماً مشکی مقابل شد.
حدسهای زیادی از مغزش تردد میکردن. ولی فقط یکی از اونها بولدتر دیده میشد. "خونه حاکم هیدیس" و زمان زیادی نگذشت که با چرخوندن نگاهش و دیدنِ مردی که به اُپنِ آشپزخونه تکیه داد بود، این حدس مغزش تایید بشه.
پیراهنِ مشکی رنگِ مرد، با فاصله چند دکمه اولی باز و آستینهاش با بالا موندشون، شاخههای آبی رنگی رو در دیدِ اسمیت میذاشتن و علاوه بر اون، شلوار جینی به همون رنگ، رونهای عضلانی و مرد رو از دیدش مخفی کرده بود. میون یکی از دستهاش، سیگارِ برگی به شعلههای آتیش مبتلا شده بود و توی اون یکی هم لیوانی قد کوتاه، که آبجوِ زرد رنگی درحال بلعیدنِ یخهای درونش بود.
اون پسر، تایپِ اسمیت بود! ولی فقط استایلی که داشت. چون درمورد اخلاقی که هر روز ازش میشنید و خودش با چشمهای بازش ندیده بود، نمیتونست چیزی بگه.
'ساتان تشکر کردن رو هم بهت یاد نداده؟'
با وجودِ خالی شدنِ چیزی توی سینهش، کمونهای اخم، توی صورتش کشیده شدن.
"ازت درخواست کمک کردم؟"
دودِ آخرین کامی که به سیگار کاهی رنگ وارد شده بود رو به سمت بیرون پرتاب کرد. اضافه جسمِ با درد نخورش رو توی جای اصلیش گذاشت و با لیوانی که هنوز هم به اتمام نرسیده بود و قدمهای کوتاهی که برمیداشت، آروم آروم به اسمیت نزدیک شد.
'انگار که بلد نیستی.'
آخرین گام، طی شد و درست جایی در چند سانتیِ مماسِ صورتی که جسمش تکیهش رو به دیوارِ پشتش داده بود، متوقف شد.
و اینبار با لحنی زمزمهوار و آرومتر لب زد.
'فکر نکن منم خیلی مشتاقِ کمک کردن بهت بودم. فقط دلم نمیخواست به این زودیها تو رو توی دنیای خودم تقبل کنم و هر روز شاهدِ روحِ سیاهت باشم!'
گوشه لبهای اسمیت، سرکشانه کشیده شد. درست برعکسِ همه کسایی که بهخاطر وحشتشون از هادس مثل بید میلرزیدن، اون هیچ ترسی از مرد مقابلش نداشت. و تازه، بهنظرش نگه داشتنش توی دستهاش جالب به نظر میاومد.
با همون گوشه بالا رفته لبهاش، به انگشتهای کشیده و استخونیش اجازهِ لمس کردنِ یقه پیراهنِ هادس رو داد.
نگاهِ آبنمای کمآب و سرخ رنگش یکدور از چشمهای مشکی و ناملموسِ هادس عبور کرد و درست مقابلِ لبهای سرختر از شامپاین موردعلاقهش ثابت موند. فاصله کمی میونشون رو پر میکرد و بدشهم نمیاومد اون فاصله رو از بین ببره و طعمِ دو بالشتکِ قرمز رنگِ اون مرد رو به دندون بکشه.
'میخوای ببینیش؟ روحم رو میگم! میخوای خودت با دستهای خودت بشکافیش و ببینی چه طیف رنگی به خودش گرفته؟'
عجیب بود. نمیتونست تکونی بخوره. هالههای سرخِ چشمهای چند سانتیش، مشابه طلسمی ناگسستنی، روش اثر گذاشته بود. روی خدای مرگی که هیچ طلسمی در مقابلش پیروز نمیشد.
مایعِ باقی مونده توی لیوان، توسط مرد سر کشیده شد و لیوان با هدایت شدن به آشپز خونه دستش رو خالی کرد و با خزیدنش به سمتِ کمرِ پسر مقابلش همون فاصله کمیکه میونشون حاکم شده بود رو هم از بین برد و بالاخره، مهرِ تاییدش رو به لبهایی که برعکسِ تصورش، شیرینیِ گیلاسهای سرخِ روی درخت رو به رخش میکشیدن، زد.
رقص کوتاههِ لبهاشون با همراهیِ اسمیت خیلی زود جون بیشتری دریافت کرد و جسمهای بیثباتشون، بیاختیار به سمتِ اتاقکِ تاریک و اقامتگاهِ اصلیِ خدای مرگ حرکت کرد. درِ باز شدهش، با دستورِ مرد بسته شد. پیراهنِ حریر و سفیدِ اسمیت که همین نالاش هم باز شده، روی شونههاش ثابت مونده بود، به سمتِ پارکتِ زیر پاش رها شد با از بین رفتنِ آخرین فاصله لولای در، زودتر زمانِ تصویری که از سقوطش میون محلفههای مشکی رنگِ تخت رو نقاشی میکرد و به بیرون از اتاق نشون میداد رو به اتمام رسوند. سنگهای تو خالیِ مرد، متحیر از زیباییِ مقابلش بودن. درست مشابه یمجسمهِ خوش ساخت و پرهای نرمِ بالهاس سیاه رنگش میموند. همونقدر زیبا و فریب دهنده. اگه آوازه پسر اسمیت به گوشش نخورده بود، قطعا اون رو با یکی از شاهزادههای قلمرو آفرودیت اشتباه میگرفت. قلمویِ هادس، مشابه لمس کردنِ بومی با ارزش و شکننده، بهآرومی روی پوستِ سفید و پرستش کنندهِ تندیس مقابلش طراحی میکرد. دردمند، اما لذتبخش و با کمی از چاشنیِ بنفشههای توی باغ، کبود."
سرش رو به دو طرف تکون داد و با بریدنِ رشته افکاری که به اون روز ختم میشد، خودش رو بار دیگه با کلمات توی کتاب مشغول کرد.
گرچه، لبخندِ پهنی که زمان به یاداوردن اون لحظه به لبهاش سر زده بود، از دید بومگیو دور نموند و فرار نکرد.
"مطمئنی فقط همون یشب بود؟"
شاهزادهِ محراب جهنم نگاهش رو به مسافت طی شدن ورقه بعدی داد.
فقط همون یشب بود. ولی همون رابطه یکشبهای که با اون مرد داشت، بیشتر از هر رابطهای که داشته هیجان زدهش میکرد. ولی قرار نبود بذاره دوباره اون اتفاق بیوفته.
'من دوباره با اون نمیخوابم! شاید هم خوابیدم. کی میدونه؟ فعلا گرفتن قلبش برای من مهمه'
سری به نشونه تاسف برای دوستِ احمقش تکون داد. تکلیفش با خودش هم معلوم نبود. یبار از اخلاقِ غیر قابل تحملش نقد میکرد و یبار هم از هیجانی که توی سکس بهش میداد.
کی میدونست. شاید اونها واقعا برای همدیگه ساخته شده بودن.
"فعلا باید نگران این باشی که اون زودتر از تو دست نجونبونه و قلبی که میخوای ببریش رو درسته از سینهش بیرون نکشه."
با بیحوصلهگی کتاب رو بست و اون رو هم به قسمتِ خودش فرستاد.
'اهمیتی نمیدم میخواد باهاش چیکار کنه. در هر صورت که این موضوع ربطی به من نداره.'
از جاش بلند شد و بدون اهمیت دادن به تنها موندنِ پسر، سمتِ درِ خروجی حرکت کرد. لحظه آخر طوری که انگار چیزی بهیادش اومده، سرش رو روبه جایی که بومگیو نشسته بود چرخوندن.
'تو هم اون شب اونجا بود، پس تو هم باید مراقب خودت باشی، چوی بومگیو!'
هر کدوم از ادمکهای حاضر در راه رو با سرعت زیادی ازش سبقت میگرفتن. چه فایدهای داشت که به بقیه لبخند میزد و سعی میکرد توی دلهاشون جایی برای خودش باز کنه؛ وقتی تمامی اینها جز تظاهر چیزی نبودن؟ و اون هیچوقت نمیتونست با مهربونی ساختگی و دلسوزی با کسی رفتار کنه؟ در اصل، این چیزی نبود که تقصیر هیونجین باشه. چون محض رضای شیطان، اون سالها توی قلعهای که هیچگونه مهربونی و دلسوزیای توش موج نمیزد بزرگ شده و هیچکدوم از این احساسات رو تا به حال از روی خواسته واقعی قلبش انجام نداده.
حتی همون "عشق"ـی که همه ازش دم میزدن هم از نظر اون ناشناخته و غیرقابلِ اتفاقه. چرا باید کسی ریسک کنه و قلبش رو به کسی بده که در آخر ممکنه با هر روشی اون رو به چند تیکه از سنگهای روی شنِ دریا تبدیل کنه؟
قطعا فقط آدمها جرعت انجام دادن این کار رو داشتن. و البته این برای پدرش سود زیادی داشت. چطور خودکشیای که بیشترین دلیلش ایجاد شدن ترکهای روی قلب انسانها بود میتونست باعثِ بزرگتر شدنِ روحهای جهنم نشه؟
'کلاغها، کلاغها سقوط کردن... همهچیز دوباره داره تکرار میشه... این درست نیست... مگه نه؟'
مقابلِ پنجره قدی و قدیمیِ کنارش متوقف شد و نگاهش رو به نمایشی که دخترکِ بیرون حیاط راه انداخته بود داد. تکرار دوباره تاریخ؟! مسخرهترین چیزی بود که اون روز میشنید. همونطور درحال لذت بردن از منظره مقابلش به سر میبرد که حضورِ هالههای آشنایی رو، درست پشت پنجره ساختمون مقابلش دید. با وجود اینکه فاصلهشون از هر زمانی دورتر به نظر میرسید، باز هم ریسمانِ خطیِ چشمهاشون بههم گرهه خورد.
![](https://img.wattpad.com/cover/318813836-288-k851325.jpg)
YOU ARE READING
Green Dopher [ChanLix]
Fantasyافتابگردونی که بیمیل خودش پا در اون مکان گذاشته بود، حالا قبول میکرد گل زرد رنگ و خورشید پر نور گریندوفر باشه؟ ゙˖࣪꒷𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦، 𝘍𝘢𝘯𝘵𝘢𝘴𝘺، 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵، 𝘚𝘮𝘶𝘵 ֶָ֢ ˖࣪𖥔𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘓𝘪𝘹, 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘑𝘪𝘯 ִֶָ