𝖢𝗈𝗋𝖻𝗂𝗇...

14 2 0
                                    

سرامیک‌های برق زده‌ ی سالن، قدم‌های آروم و مملو از تردیدِ پسر رو جذب خودشون می‌کرد و با جایگزین کردنِ آرامش توی رگ‌های آبی رنگش، به تپش‌های کوتاه‌تر از حدِ معمولش، جونی دوباره می‌دادن. اون، باز هم اون‌جا بود. همون‌جایی که هر شب توی اون ساعتِ مشخص شده، بهش انتقال پیدا می‌کرد. اما با این تفاوت که، این‌بار با هوشیاری کاملش اون‌جا بود. لا به لای کتاب‌ها. جایی که پرتوِ بی‌نظر مهتابِ نقره‌ای تاریکی بیش از حدش رو برطرف می‌کرد و بهش اجازه می‌داد دید کمی هم که شده به اسامی کتاب‌های غرق شده در ذراتِ خاک، داشته باشه.
سطحِ هر کدوم از کتاب‌های جا گرفته در قفسه‌ی قد بلند، رد های ریزی از لمس‌های پسر به روی خودشون باقی گذاشته بودن.
اون اتاقک، لبالب پر شده از رایحه ی‌آبیِ غمناک بود. رنگی که همیشه اون نیلوفرآبی، عذاب و دردِ غم‌انگیز بودنش رو به دوش می‌کشید.
شکوفه‌ها روی لب‌هاش انحنا گرفتن. انحنایی به طعمِ کاپ‌های تلخِ قهوه.

'این‌جایی.'

صدای کوتاهِ برخوردِ کفش‌های مردی که چند ثانیه قبل شنیده و بهش توجهی نکرده بود، با متوقف شدنشون کنارِ لولای درِ قدیمیِ اتاقک و ملودیِ آشنایی که از حنجره‌ش بیرون اومده بود، هویتش رو مشخص کرد.
دوربینِ تاریکِ صورتش، تکونی نخورد و همون‌طور که روی کتابی با جلدِ خاکستریِ روشن و بدونِ هیچ‌گونه تیتری جایی برای خودش گرفته ثابت مونده بود "هومم"ـی در جوابِ کریستوفر داد و کتاب رو از جاش بیرون اُورد و همون‌طور که تکیه‌ش رو به قفسه ی پشتش داده بود، آروم به سمتِ کفِ سردِ سرامیکی، سر خورد.
رگ‌های قرمز و آبی‌ای که درون خودش حمل می‌کرد، حالا در مرکز قلبش هم‌دیگه رو ملاقات کرده بودن. ولی این ملاقات قرار نبود اتفاق خوبی رو در اون ماهیچه سرخش به‌جا بذاره. چون تنها چیزی که اون می‌تونست احساس کنه درد بود. دردِ بی‌حد و اندازه‌‌ای که هیچ‌جوره آروم نمی‌گرفت و با هر تپش قلبش یک تیر با سرعتِ کم و دردناک‌تر از هر چیزی از اون سرِ قلبش، درونِ مرکزش فرو می‌رفت و تا عمقش رو می‌شکافت؛ ‌بدون نشون دادنِ هیچ‌گونه رحمی.
پاهای بی‌جونش به آرومی تکون خوردن و جایی کنارِ بومگیو برای خودش گرفت و کنارش نشست.
با این که بومگیو نمی‌دونست چرا اون کتاب رو برداشته و صدایی که توی سرش بهش گفته بود این‌کار رو کنه کی بوده، باز هم هرچی می‌شنید رو انجام می‌داد. مثل الانی که انگشت‌هاش به صفحات بوسه زده بودن و عکس‌های شاگرد‌های قدیمیِ گریندوفر رو توی چشم‌هاش، سرگیجه ی‌ بی‌سابقه‌ای توی سر دردمندش و درد بدتر از اونی رو درون قلبش به نمایش گذاشته بود.
عکس‌های مختلفی اون‌جا بود. بچه‌هایی با فرمِ فارغ‌التحصیلی، گروهی کنار هم ایستاده  و عکس گرفته بودن. دلیلش رو نمی‌دونست ولی به لبخندِ روی لب‌هاشون حسودی می‌کرد. به لحظاتِ خوش و زیبایی که توی اون زمان داشتن. به عشقی که توی هر تیله ی‌ رنگی‌شون جا گرفته بود. به این که حالا این‌جا نبودن و دردی توی قلبشون لونه نمی‌کرد. به این که دردِ تنها بازمانده بودن رو نمی‌چشیدن. اون با سرسختی زیادی به این موضوع حسادت می‌کرد. و حق داشت. دردی که توی کالبدِ اون پسر ریشه زده بود، از دردی که زمانِ از دست دادنِ نهادش بهش منتقل می‌شد، بیشتر بود.
دویدنِ اشک توی چشم‌هاش رو می‌دید. دویدنی که سرعتش هر ثانیه بیشتر بالا می‌رفت و باعثِ فرودِ بلورهای شفافِ چشم‌هاش و سر خوردنشون از روی گونه‌ش می‌شد. دلیل این کارش رو هم نمی‌دونست. مثل تمومِ این مدتی که به این‌جا کشیده می‌شد و دلیلش رو نمی‌تونست به یاد بیاره. فقط طبقِ خواسته ی جسمش پیش می‌رفت.
دست‌های کریستوفر با لرزشی که به‌سختی سعی می‌کرد نشونش نده، دور پسر رو گرفتن و اون رو به آغوشِ گرمش دعوت کرد.
غم‌باده‌‌ی جمع شده توی گلوی کریستوفر، هیچ‌جوره ترکیده نمی‌شد و انگار منبعِ اشک‌های چشمش از درموندگی به خشکی پناه برده بود. و فقط می‌تونست توی سکوت مشاهدگرِ مثل ابر گریستنِ دوست عزیز و قدیمیش باشه. و خودش رو به‌خاطر این که نمی‌تونست کاری برای درد نکشیدنِ پسر بکنه سرزنش کنه. برای این که اون زمان دیر رسید. برای این که نتونست زودتر توی اون دنیا، پیداش کنه. برای این که نتونست جلوش رو بگیره. برای این که، نتونست کارش رو به عنوانِ یه فرشته مرگ، به خوبی انجام بده و حداقل روحش رو به جای بهتری بفرسته. اون، برای تمام این‌ها خودش رو سرزنش می‌کرد. اون حتی برای این که تنها کاری که توی این موقعیت می‌تونست انجام بده، نفس کشیدن و به دوش کشیدنِ دردِ توی سینه‌شه هم خودش رو سرزنش می‌کرد. تا جایی که ماه هم دیگه نتونست تحمل کنه و به‌جای فرزندش، درد‌ها رو به جون خرید و گریستنِ ابرها رو از سر گرفت.
دونه‌های بلوری با غمِ خاصِ خودشون، روی پیله‌های ابریشمِ پروانه‌های آبی رنگ، سبز برگ‌های طبیعت، روی گلبرگ‌های ناراحتِ باغچه‌ها، روی آبِ راکدِ موجود در هر نقطه ی‌ نقشه و حتی به رویِ پنجره‌های قد کشیدهِ عمارتِ لی، و قلمروی حاکمِ جهنم هم بوسه‌های تلخی از خودشون به‌جا می‌ذاشتن؛ بوسه‌هایی آغشته به دردی بی‌همتا و تلخی‌ای بی‌پایان.
قطراتی که با هر سقوط‌شون یک خاطره از اون رو توی چشم‌های کسایی که به یادش دارن، تداعی می‌کردن.
حتی برای آنژی که در مرتفع‌ترین نقطه‌ی گریندوفر، درست روی نوکِ مثلث مانندِ سقف، نشسته بود و به سوت و کور بودنِ دنیایی که به‌خاطر وجود اون به این تبدیل شده بود، نگاه می‌کرد هم، دردناک بود. برای اون دخترکی که حالا در سیاهیِ کامل پرسه می‌زد، دیگه از برادر بزرگ‌تری که هر وقت می‌رسید خونه، موهای خاکستری رنگش رو نوازش می‌کرد، غذای موردعلاقش رو براش می‌پخت، هر شب قبل خواب قصه‌های قشنگ براش تعریف می‌کرد، توی بازی‌های بچه‌گونه‌اش همراه می‌شد و بعد از هر افتادنی در آغوش می‌کشیدش و بهش می‌گفت "اشکالی نداره، هیونگ این‌جاست کاملیا" دیگه خبری نبود. اون، حالا حتی آغوش های اون زن رو هم برای خودش نداشت. کاملا بی‌کس شده بود. توسط خودش. و زمانی این رو متوجه شد که روحِ روشنش، با دست‌های خودش به سمتِ مرگ هدایت شد و تاریکیِ اون کریستال، تمام وجودش رو با سیاهی پر کرد. راهی غیرقابلِ برگشت و بدونِ هیچ‌گونه آرامشی. دراصل، قانونش هم همین بود. قدرت زیاد در مقابلِ هیچی داده نمی‌شد. هرچی طمع بیشتر باشه، ضررهای اون هم دو برابر بیشتر می‌شدن.
نفس عمیقی کشید و ثانیه‌ای بعد، طوری که هرگز اون‌جا نبود، ناپدید شد.
با این که حالا از اون شب چندین روز می‌گذشت، باز هم کسی نمی‌تونست رایحهِ غم‌زده اون شب رو به فراموشی بسپاره.
کمدهای خوابگاه دوباره با لباس‌های دانش‌آموزهای برگشته از تعطیلاتِ گریندوفر، پر شده بود و همهمه بار دیگه سکوت اون مکان رو درهم شکسته و فضا رو برای افرادِ اون‌جا قابل تحمل تر کرده بود.

Green Dopher [ChanLix]Where stories live. Discover now