𝖠𝗇𝖺𝗍𝖺𝗄𝖺𝗆𝗂.

24 10 0
                                    

قدم‌های عصبانی و به کفر اومده‌ی پسر با هر نشستشون چندین خاکستر قرمز رنگ رو از زیر پاش، آزاد می‌کردن. پدرش با خودش چه فکری کرده بود که اون رو به این‌جا منتقل کرده؟
سر و صداهای اطراف، اصلا قابلِ خاموش شدن، نبودن و قطعا اگه بیشتر از این ادامه پیدا می‌کرد، به صبح نرسیده خاکستر اون‌جا رو تحویلِ لوسیفر، می‌داد.
همون‌طور که اسمیت درحالِ برداشتِ قدم های عصبیش بود، بومگیو و فلیکس با نگاه های خیره‌شون تیکه به تیکه‌ی اون خوابگاه رو بلعیده بودن.
برعکس چیزی که توی فکرشون غلت می‌زد، دیوارها کاغذ دیواری‌های شیری رنگ و طرح داری به تن کرده بودن. سرامیک‌های سفید رنگِ زیر پاشون، مشابه الماسی درخشان، برق می‌زد و حتی شمع‌ های رو دیوار با الگوی خاص و منظمی چیده شده بود و مابین هر درب شکلاتی پوش، یکی از اون شمع‌های شیری رنگ، قرار داشت.
و به غیر از اون، نمای طبقه پائین خیلی خیره کننده‌تر از طبقه‌ی دوم، به نظر می‌رسید. و هردو پسر حالا فقط با دیدن خابگاه باشکوه گریندوفر، به زیبایی‌اش پی برده بودن و هنوز قادر به دیدن و گشتن توی سالنِ اصلی، نشده بودن.
جینز، راهنمایی که جلوتر از همشون راه افتاده بود و اتاق‌هاشون رو بهشون نشون می‌داد، اول مقابلِ اسمیت توقف، کرد و با دادن کلید درب شیر رنگی که عدد 278 رو نشون می‌داد، پسر رو به اتاقش بدرقه کرد و این بار با لبخندی که هارمونِ زیبایی میون چشم‌های عسلی و موهای بور و پوست سفیدش ایجاد کرده بود، به سمت بومگیو و فلیکس چرخید و این بار کلید اتاقِ روبه رو، رو بهشون داد.
پسر کک‌مکی با لحنِ گرمش، از جینز تشکر کرد و با چرخوندنِ کلید، واردِ اتاقِ جدیدشون، شد.
و هنوز قدم اول رو برنداشته بود که سیاهی تموم، رنگ روشنِ اتاق رو توی خودش بلعید! و همه ی وسایل رو با رنگِ تاریکش تسخیر کرد.
بومگیو که از این موضوع اطلاع داشت، نفسش رو به سمتِ بیرون پرت کرد و از کنار فلیکسی که مبهوت نگاه‌اش رو بین راه رو و اتاق می‌چرخوند رد شد.

'انتظار نداشتی که روشنایی تا ابد ثابت بمونه.'

به سمت کمد رفت و با در آوردنِ لباس‌هایی که واسشون گذاشته بودن، نگاه گذرایی به اتاق انداخت.
کمد دیواری مشکی رنگ و بزرگشون به دو بخش تقسیم شده بود و روی هر درب با حروف لاتین اسم‌ هردو پسر رو نوشته بودن.
بخش پایینی کمد، به سه تیکه تقسیم شده بود و در آخرین قسمت، حوله‌ی تن پوش و کوچکِ نوک مدادی رنگی رو براشون آماده کرده، بودن.

'فکر کنم قراره به زودی از این رنگ، متنفر بشم. اون‌جا که بودم، باید سبز تیره رو تحمل می‌کردم و حالا سیاهی مطلق! خدای من، این واقعا عالیه!'

خنده‌ی عصبی بومگیو، پسر فلیکس رو از گیجی در آورد.
درب نیمه باز پشت سرش رو آروم بست و درحینِ چرخوندن نگاه‌اش به گوشه کنارای اتاق، گفت

"حداقل یشمی بهتره! یا اصلا همون شیری. مگه اون چه مشکلی داشت؟"

بومگیو درحالی که حوله‌اش رو با دستش حمل می‌کرد، بهش نزدیک شد. دستش رو بالا برد، انگشت رو توی دیگری داخل کشید و با روی ناخونش ضربه دردمندی رو به پیشونی فلیکس زد:

Green Dopher [ChanLix]Where stories live. Discover now