𝖯𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾 𝗁𝖾𝗅𝗉 𝗎𝗌...

11 1 0
                                    

"[1987 ,March, 23]
لطفا، کمکمون کنید!
روز به روز همه چیز داره سخت‌تر می‌شه. جادوگر‌های زیادی از آکادمی غیب شدن. و حس می‌کنم، کم کم داره نوبتِ من هم می‌رسه... سقوطِ کلاغ‌های خونی و نامه رسونِ بچه‌ها، فقط اول‌ش بود و دیگه هیچ‌جا امن نیست. قصر زئوس رسما به قتل‌گاهِ اسمون و زمین تبدیل شده. کنترل سرزمین زیرین و ارواح یک‌باره از دستِ هادس فرار کرده و بیشتر دریاهای پوزئیدون درحال خشک شدن هستن. اخر زمان نزدیک نشده. از وقتی اون اومده همه‌ی این‌ها شروع شده. ازش مطمئنم. من، مطمئنم که همه ی‌این‌ها زیر سرِ خودشه..."
_قسمتی از دفتر‌چه خاطراتِ کلبین آرمزِ بیست و یک‌ساله...
‌‌‌‌‌‌‌

"‌‌زمان حال"

اشک‌های مرطوب روی کتاب، یکی پس از دیگری سقوط می‌کردن. قلبش درحال منفجر شدن بود. اما نمی‌تونست متوقفش کنه. احساساتش هیچ‌وقت چیزی نبود که دست خودش باشه. همون‌طور که به دست گرفتن اشک‌های روزانه‌ش براش سخت بود.
هق‌هق های ریزِ پسر توی تک تک سوراخ و سونبه های بخشِ ممنوعه‌ی کتاب‌خونه‌ی زیرین، پیچیده می‌شد. پشت قابِ عکس‌ها، زیرِ سرامیک‌ها و حتی لولای دری که حالا نیمه باز بود و یک جفت چشمِ خاکستری رنگ از اون‌جا دیده می‌شدن.
به وضوح عطرِ تلخ اون مرد رو احساس می‌کرد، اما دلش نمی‌خواست و حتی نمی‌تونست لحظه‌ای اروم بگیره. و تقصیر اون هم نبود. این مکانی که پاهاش خود به خود برده بودنش، احساسِ عمیق و دردناکی رو به وجودش. تزریق می‌کرد. طوری که از قبلِ ورودش، گوله‌های شفافِ اسمون تاریک و سیاه‌اش، کل صورت‌اش رو هم پر کرده بودن.
و هردو اون‌ها خوب می‌دونست نمی‌شه کاری براش انجام داد. گرچه، خودش دلیل‌اش رو به‌یاد نداشت. و فقط فهمیده بود قسمتی از مجازاتِ کارش‌ـه.
چیزی که کریستوفر تیکه به تیکه اون روز رو به یاد داشت.
و فقط اون نبود. قطعا هیچ‌کس نمی‌تونست اون روز رو به فراموشی بسپاره. روزی که یک‌ستاره سقوط کرد و تمام دنیا‌ها رو بهم ریخت، چیزی نبود که به همین سادگی فراموش بشه.
مخصوصا برای هادسی که هنوز هم خودش رو مقصر می‌دونست...

کاپِ تلخ طعمِ روی تکیه‌گاه سنگی پسر، بدون خوردن دستی بهش درحال فرو رفتن در دمای سردِ قصر بود. دور تا دورِ زیر زمین قصر، با سنگ‌های مشکی رنگی که باریکه‌های نور ابی‌‌ای از خودشون بیرون می‌دادن پر شده بود.
دریای تشکیل شده با ارواحِ مرده، بوی تعفن رو از خودش پخش می‌کرد و سر و صدای زیادی رو با ناله‌های رو مخ‌شون ایجاد می‌کرد.
امروز روز پرکاری انتظارِ حاکمِ دنیای مردگان رو می‌کشید.
مسابقه‌ای که توی دنیاهای پوزئیدون رخ داده بود و حمله یک‌ دفعه‌ایِ ماهی‌های گوشت‌خوارِ دریا، جون چندین ادمیزاد رو به خاک سپرده بود. و ارواح سرگردان بیشتری رو روی دوش اون مرد، انداخته بود. و از شانس خوب هادس، دردِ بی محدودیتی هر لحظه درحال بیشتر پاره کردنِ رگ‌های سرش بود.
اگه فقط پوزئیدون سعی می‌کرد، مراقبِ اون‌ها باشه، قطعا کل روزش با تقسیم کردن اون‌ها نمی‌گذشت.
دست‌های خشمگینش، بی‌تحمل و با صدای بدی روی میزِ مزین شده با کوارتزهای مشکیِ قلعه، فرود اومد و کل سالن رو در سکوتی باور نکردنی‌ فرو برد.
همه ارواح، از ترس درهم تنده بودن و سعی می‌کردن بدون ایجاد هیج‌گونه صدایی، پشتِ هم دیگه قایم بشن. اون‌ها قبلا خشم هادس رو تجربه کرده بودن‌. و اصلا دلشون نمی‌خواست، دوباره از شعاع ده متریش هم رد بشن.
اخرین تقسیمِ هادس با روحی ژولیده و داغون از احساساتِ قلبی، به اتمام رسید و حالا بالاخره می‌تونست از اون مکانِ منزجر کننده، خارج بشه.
دست‌هاش به ارومی توی جیبِ شلوارِ جینش فرو رفتن و بدون توجه به قهوه سرد شده‌اش، با قدم برداشتن روی خشکی‌ای که از جنس سنگ اطرافِ سالن بود، ردِ پاهای ابی رنگی رو از خودش به‌جا گذاشت.
با طی کردن مسافت کمِ بینِ طبقات، فضای خونه رو داشت از جایی که بود چک می‌کرد که درکسری از ثانیه، خودش رو مقابلِ در قدیمی و شکلاتی رنگ‌ِ اکادمی دید.
فرقی نمی‌کرد چندسال بگذره. اون باز هم از احضارهای ناگهانی متنفر می‌موند.
لب‌هاش بی‌مروت به هم فشار وارد کردن و با عصبانیتی که قصدِ تیکه تیکه کردنِ دوستِ عزیزش رو داشت، دستگیره گردالی و فلزیِ در رو به چرخش وادار کرد و وارد اتاق شد.
مثل همیشه، موجِ سرمای زمستونی گریندوفر، به خدای‌مرگ هم رحمی نکرد و با سوسوی آزار دهنده‌ش توی تک تک استخون‌های مرد فرو رفت و باعث لرزش خفیفِ دندون‌هاش شد.
نور نارنجی رنگ و سوزندهِ اتشِ توی شومینه، دید رو براش واضح تر می‌کرد.
دور تا دورِ اتاق، توسطِ قفسه‌های قد کشیده‌ی کتاب‌خونه، پر شده و تومارها و قراردادهای کاهی رنگِ نامرتبی از توش بیرون زده بودن.
اتاقِ قدیمی‌ای که خاطرات گذشته‌اش رو تداعی می‌کرد، هنوز هم مثل قبل به نظر می‌رسید.

Green Dopher [ChanLix]Where stories live. Discover now