فلیکس با گیجی به هر سهنفر حاضر در اونجا نگاه میکرد. اسمی که اونها به زبون آورده بودن... آشنا بهنظر میرسید. انگار که قبلا اون رو جایی شنیده بود. اما هرچی میگشت، نمیتونست به راحتی پیداش کنه و مکانِ منشا اون رو بفهمه. شاید هم بهخاطر همین بود که تمام زمانِ اونجا بودنشون و حتی وقتی که بعد از رخ دادن هزاران بحث دیگهای میون دوستش و حاکم سرزمین مردگان و رفتن به خونهشون سردرگمی و گیجی شدیدی توی چهرهش دیده میشد. و بومگیو با نگرانی از دوست عزیزش خدافظی کرد.
دلش میخواست از ماریا و یا مارک سوالی بکنه. اما خوب میدونست، اونها قرار نیست جوابی به سوالش بدن.
نفس کلافه پسر از میون لبهاش فرار کرد و انگشتهاش با آشفتگی افکار درهم ریختهش و هزاران سوال بیجواب توی مغزش، میون تارهای لیموییِ سقوط کرده روی تیلههای چشمش و پیشونیش، فرو رفتن و اونها رو به سمت بالا پس زدن.
اگه یروز مجبور میشد به خواست خودش وارد کتابخونه سالنِ پایین بره و از سوالات مطرح شده توی سرش باخبر بشه و سرنخی برای تکتکشون پیدا کنه که شک داشت، قطعا اون روز همون زمانی بود که بازتابِ چهره فلیکس از توی مانیتورِ خاموش و با نور کمی که توسط آباژور اون محیط رو روشن کرده بود، بهش نگاه میکرد، بود.
تعجب میکرد چرا بهجای استراحت و یا بازی کردن، مقابلِ سیستم خاموشش نشسته و به اتفاقات اخیر فکر میکنه.
عقربهها، از اعدا فراری بودن و طوری میگذشتن که انگار اون نوشتههای عجیب و متفاوتِ ساعت، قصد گرفتن جونشون رو دارن و در این زمان بازتابِ تغییر یافته فلیکس هم، آروم نمینشست. و مدام سعی میکرد توجه چشمهای تار شده مسرک مقابلش رو به چهرهای که هیچ شباهتی به فلیکس نداشت، جلب کنه. و البته که موفق شد. دوربینِ قرار گرفته در قابش، لحظهای به روبه روش تغییر مسیر داد. که آروز کرد، کاش هیچوقت به اون قسمت نگاه نمیکرد و شاهد اون صحنه دلخراش نمیشد. موجودی درست شبیه آناتاکامیای که بار اول دیده بود، اما با این تفاوت که اینبار چهرهش صدبرابر قبل ترسناک شده بود، توی صفحه مملو از سیاهی مقابلش قرار گرفته بود و همراهیی که با نسیم سوسو کنانِ شب، آواز عجیبِ کلاغهای درحال پرواز و فضای تاریک و کم نور اتاق، رخ داده بود، باعثِ به بالا پرتاب شدن و جسمش، از وحشتی که بهش منتقل شده بود، شد. و طولی نکشید که حاکم قلمرو ی سرما، سوزِ یخبندونش رو توی کالبدِ خشک شده از ترسِ فلیکس تزریق کرد.پلکهاش چندین بار پرده مقابل روشون رو، روی هم قرار دادن و دوباره برای مطمئن شدن از چیزی که میدید، کنار رفتن. انگار که هنوز نمیتونست باور و یا به این وقایع عادت کنه. و حقم داشت. کدوم بچه نوزدهسالهای که مشابه فلیکس، زندگی آرومی تا اون زمان داشته و حتی توی زندگیش هم خبری از داستانهای شب و ترسناکتر از روحهای بچهگونه هالووین نبوده، اینقدر زود، به این شرایط عادت میکنه؟ محضرضای هر کسی که وجود داشت، اون فقط یکماه بود که وارد اون آکادمی شده بود. و از نظر فلیکس، اون مکان بیشتر به پادگانهای آموزشی برای جنگ و جدال شباهت داشت. تا آکادمی. و هیچ زمانی هم قصد نداشت که این مسئله که واقعا همینطور هم هست رو قبول کنه. گریندوفر؛ محل آموزش برای جادوگرانی ساخته شده که در آینده قراره به عنوان سلاح از اونها استفاده بشه.
سرش رو به طرفین تکون داد. دوباره نیم نگاهی به صفحه مقابلش انداخت. همهچیز به حالت عادی خودش برگشته بود و دیگه خبری از اون موجود چند دقیقه پیش نبود. نفس عمیقش دوباره بیرون اومد و آشتفگی شدت یافتش رو به گوشهای مردی که روی شاخه درختِ مقابلِ پنجره ی فلیکس، نشسته بود و بهش نگاه میکرد، رسوند.
همونطور که بومگیو اشاره کرده بود، نمیتونستن پسرکی که با صدای خندههای اون زن بیدار شده بود رو به همین راحتیها ول بکنن و مشابه دری که حرفها و دیدهها ازش گذر میکرد و هیچ اهمیتی نمیداد، عمل بکنن.
فلیکس رو میدید که داره به سمت در قدم برمیداره و در انتهای اتاق، از دیدش محو میشه. پسر به آرومی و طوری که سعی میکرد صدای فرود اومدن پاهاش روی سرامیکهای یشمی، باعث بیدار شدن ماریا و مارک نشه، از پلهها پایین رفت و جایی مقابل درِ سالنِ کتابخونه، متوقف شد. مکث کوتاهی کرد و بعد از بیرون دادن نفسش، دست روی دستگیره نشست و با سه شماره خیالی مغزش، پایین رفت و درِ بسته ی سالن، با ملودی قیژ مانندی، باز شد. نیمی از قاب چهرهش به سمت داخل رفت و بعد از نگاه انداخت و مطمئن شدن به نبود کسی، وارد شد و به آهستگی در رو پشت سرش بست. این، شروعی سخت برای فلیکسِ نوزدهساله بود که حتی از چیدمان کتابها هم خبری نداشت و اگر دفترچه راهنمای روی میز نبود، معلوم نبود چیکار میخواست بکنه. اونجا برخلاف گریندوفر، خبری از هیچ جستجوگری نبود و اگه کتابی میافتاد باقی هم مشابه ردیفی از دومینوها، پشت سرش روی زمین سقوط میکردن و به همین ترتیب کل کتابخونه رو روی سر خودش خراب میکرد.
YOU ARE READING
Green Dopher [ChanLix]
Fantasyافتابگردونی که بیمیل خودش پا در اون مکان گذاشته بود، حالا قبول میکرد گل زرد رنگ و خورشید پر نور گریندوفر باشه؟ ゙˖࣪꒷𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦، 𝘍𝘢𝘯𝘵𝘢𝘴𝘺، 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵، 𝘚𝘮𝘶𝘵 ֶָ֢ ˖࣪𖥔𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘓𝘪𝘹, 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘑𝘪𝘯 ִֶָ