𝖶𝗁𝖾𝗋𝖾 𝖺𝗋𝖾 𝗒𝗈𝗎 𝗂𝗇 𝗆𝗒 𝗆𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌?

5 1 0
                                    

ستاره ی‌غول‌پیکر و نارنجی رنگِ دریای آبیِ غم‌زده ی‌شهر، به آرومی مسافتِ تکراری و هر روز رو طی می‌کرد. به هر فرزند کوچک‌تر از خودش، بوسه می‌زد و اون‌ها رو به خواب عمیقی می‌فرستاد. با هاله‌های صورتی و پرتقالی رنگش، هارمون زیبایی با آبییِ آسمون، ایجاد می‌کرد و همه ی‌نگاه‌ها رو مسخ و به تسخیر خودش در می‌اورد. کی می‌دونست؟ شاید قدرتمندترین جادوگرِ اون‌جا، خودش باشه.
شکوفه‌های سفید، میونِ نسیمِ ملایمِ هوا، پرواز می‌کردن و گاهی هم با گذر کردن از بینِ موهای ابریشمیِ فردی که زیر زادگاهشون نشسته و در حال فرستادنِ انرژیِ درونیش، به تک تکِ سلولای کالبدش بود، زیباییِ اثرِ هنریِ شیطان رو دو برابر می‌کردن.
"بعد از اون روز، چه اتفاقی برای آنژ افتاد؟"
اسمیت بدونِ دخالت ایجاد کردن توی افکارش و مسیرِ ترددِ انرژیش، از هادسی که با وجود بیرون اومدنِ خورشیدِ بی‌حالِ اون روز، هنوز هم درحال بازی کردن با اون توپ و دسته ی‌ بلندش بود، سوال کرد.
مرد بالاخره بعدِ ساعت‌ها غرق شدن در افکاری بی‌محدودیت، نگاهش رو به سمتِ اسمیت برگردوند و در همون حال نزدیکِ میزِ سفیدی که در نزدیکیِ درختِ آلو، قرار گرفته بود، رفت. صندلیِ همون رنگی و مزین شده با طرح‌های مشابه به چین‌های پائینِ میز، رو بیرون کشید و روش جا گرفت.
'به‌خاطر نداری؟ در اصل این تو بودی که دستگیرش کردی هوانگ!'
پرده ی روهم افتاده ی‌اسمیت، با شنیدنِ حرف مرد، یک‌باره کنار رفت و مشابه کاسه‌ای گرد و بزرگ، در همون حالت باز موند. مردِ مقابلش، درحالی که مشغولِ درست کردنِ قهوه ی‌اون ساعت بود و با آرامشی تمام حرفش رو زده بود. اما همین که اومد و فکری راجع به چیزی که گفته بود بکنه، تیرِ آبی رنگی، از مغزش گذر کرد و دردِ شدیدی رو توی سرش به وجود اورد. طوری که دست‌هاش برای باز شدن چاکرهاش هم دیگه دووم نیوردن و از روی زانوهاش کنار بدنش سقوط کردن. چشم‌هاش باری دیگه سیاهی رو به خودشون دیدن. اما با این‌تفاوت که این‌بار برای کم‌تر شدنِ درد، با شدت زیادی روی هم فشار می‌اوردن و این باعث می‌شد گیجیِ کمی هم توی سرش رخ بده.
صداها، مشابه مامورهای جنگی، توی رشته ی‌افکارش، می‌جنگیدن. با نیزهای توی دستشون، هم‌دیگه رو تیکه پاره می‌کردن و هر طرف از سرش رو به خون آغشته می‌کردن.
'کافیه!'
حرکتِ نرمِ انگشت‌های هادس، چیزی بود که بالاخره پسرِ درحالِ زجر کشیدن رو نجات داد.
به آرومی از قهوه تازه دمش رو چشید و بعد مطمئن شدن از خوب بودنش، روبِ پسرِ کوچک‌تر کرد و به صندلیِ خالی و مقابلش اشاره کرد.
اسمیت که هنوز هم سرش گیج می‌رفت و نمی‌تونست درست سر جاش وایسته، به سختی خودش رو به صندلی رسوند و جسمِ خسته‌ش رو، روش پرت کرد.
'سعی نکن الان بخوای مغزت رو مجبور کنی درهای قفل شده ی‌ خاطراتت رو برات باز کنه.'
هادس مکث کوتاهی کرد و بعدِ چشیدنِ یک‌جرعه دیگه، حرفش رو ادامه داد.
'به‌جاش روی یادگیریِ دوباره طلسم‌هایی که از حافظه‌ت پاک شدن، کار کن.'
چشم‌های اسمیت، ردِ ضعیفی از خون رو به روی خودشون می‌دیدن.
"و چرا فکر می‌کنی وقتِ گوش دادن به حرفای مضخرفت رو دارم؟"
'یکم بهش فکر کن اسمیت. وقتی تلپورت و یا پرواز می‌کنی یا هم یک‌سری از طلسم‌های آکادمیت رو تمرین می‌کنی و خیلی از چیزهای این‌چنینیِ دیگه رو انجام می‌دی، هیچ احساس قدیمی‌ای بهت دست نمی‌ده؟'
‌چرا دروغ بگه، واقعا هم این‌طوری بود. وقتی انجامشون می‌داد، انگار یک‌خاطراتِ قدیمی و گیر افتاده در اعماقِ قلبش، درحال فریاد کشیدن از به یاد نیومدنه. چیزی که هر چقدر هم سعی می‌کرد نمی‌تونست اون رو بفهمه. و تمام روز مجبور می‌شد دردهای خفیفی توی قلبش رو تحمل کنه. گرچه، الان که کاملا بهش فکر می‌کرد، یک‌چیز عجیبِ دیگه‌ هم درش می‌دید. وقت‌هایی که کنار این مرد قرار می‌گرفت، دیگه صدایی از اون موجودِ ناتوانِ حبس شده، نمی‌شنید.
باریکِ ی‌خورشیدِ کم‌نور، به روی نیمی از قابِ چهره ی‌ زیبای اسمیت نشست و با بوسه زدن به اکلیل‌های درخشانِ روی سطح پوستش، زیباییِ چهره ی اسمیت رو به رخِ چشم‌های مرد کشوند. زیبایی که احساس آشنایی و دلتنگی زیادی رو به همراه داشت. چیزی که حالا فقط خود اون پسر به‌یادش می‌اورد و از تمام خاطراتِ پسر کوچک‌تر محو شده بود. درست مشاب دست نویسِ نوشته شده با مدادی که با بی‌حواسی و کشیدنِ پاکن روی اون، تمامِش رو پاک کرد.
اسمیت جرعه‌ای از قهوه‌‌ای که برای آماده کرده بود رو توی دهنش مزه‌مزه کرد. همون‌طور که از قیافش حدس زده بود، طعم خوبی داشت. عجیب بود. چون با اولین جرعه‌ای که نوشیده بود، سردرد هم دوباره به سرش برگشته بود. تیری عمیق میونِ سلول‌های عصبی سرش.
زمان زیادی می‌گذشت که بدون حضورِ این سردرد بهتر زندگی می‌کرد. و حالا که دوباره برگشته بود، مشابه سوهانی درحالِ کشیده شدن روی گوشت و پوستش می‌موند.
نفس عمیقی به آرومیِ برخوردِ قطره آبِ سرخورده از شبنم و فرود اومده بر سبز برگِ طبیعت، از میون دو گوشتِ سرخ و پنبه‌ای پسر فراری شد. و مرکزِ انرژیش رو به اجبارِ کمک کردن به سرِ دردمندش در اورد. نفس‌های عمیقش تنها چیزی بودن که با انتقالِ انرژی درونیش می‌تونست به اون درد ها غلبه کنه.
هادس تمامِ این مدت درحال تماشای اون پسر بود و این کاری که توی سکوت و به راحتی نوشیدنِ قهوه‌ش انجام می‌داد، باعث می‌شد پسر به این فکر بیوفته که بیشتر از قبل دلش می‌خواد جسمش رو به تیکه‌های نامساوی و ریز ریز تبدیل کنه. چون محض رضای هر کسی که وجود داره، اون داشت از دردی که به‌خاطرِ قهوه‌ای که به خوردش داده بود تجزیه می‌شد. ولی حتی واکنشی برای کمک بهش نشون نداده بود؟
اما اسمیت از کی دنبال واکنشی از طرف اون می‌گشت...؟ و چرا باید انتظارش رو از این مرد داشته باشه؟
برعکسِ ذهنِ پر شده از افکارِ مختلفِ اسمیت، هادس هنوز هم به بومِ مقابلش خیره شده بود. از این که می‌دید روشی که توی اولین‌آموزششون رو هنوز به‌یاد داره، کمی خوشحالش می‌کرد و باعث می‌شد به این فکر کنه که می‌تونه زودتر از چیزی که حدس می‌زد، خاطراتِ قدیمیِ دفترچه زندگیش رو برگردونه.

Green Dopher [ChanLix]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz