کوک که عملا بین در و تهیونگ پرس میشد اروم ناله ای کرد
_ااه...ته
+مطمعن باش اخرین چیزی که میخوای وحشی کردن منه کوچولو!
با اتمام حرفش، بدون اتلاف وقت دستگیره رو پایین کشید و درو باز کرد و پسرک رو به بیرون هل داد

جونگکوک بدون اینکه فرصتی از درک موقعیتش داشته باشه جوری که حتی متوجه پایین تنه لخت تهیونگ نشده بود به بیرون پرت شد و در حموم محکم رو صورتش کوبیده شد

کوک به معنای واقعی کپ کرده بود و دهنش مث ماهی باز و بسته میشد
بعد چند دیقه که مث طلسم شده ها به در بسته شده خیره بود قدرتی به پاهاش داد و عصبی نزدیک در شد و مشت محکمی روش کوبید
+ت..تو حق نداری اینجوری منو از خودت برونی!

از عصبانیت زیاد نفس نفس میزد و صورتش سرخ شده بود
+فهمیدی؟...کیم فاکینگ تهیونگ
به دنبال حرفش، مشت ارومی به در زد و اینبار با صدای گرفته ای گفت
+نه بعد از این همه حسی که بهت نشون دادم!
دوباره عصبی مشتی به در کوبید و اینبار با تن صدای بلندی داد کشید
+فهمیدی؟...عوضی باتوام!

میخواست دوباره مشتی بهش بزنه که با باز شدن ناگهانی در، قدمی به عقب برداشت
تهیونگ که یه حوله دور کمرش پیچیده بود در قامت چارچوب ظاهر شد و با لحن ترسناک و یخ زده ای گفت
_چی گفتی؟

کوک چشم از بدن ورزیده و لخت تهیونگ گرفت و به چشماش زل زد
رگ گردن مرد بخاطر عصبانیت زیاد برجسته شده بود

تهیونگ با نگاه برزخی و اتشینش و اخمایی که بشدت تو هم بود، ترسناک بنظر میرسید جوری که براحتی حس ترس رو به تمام سلولای جونگوک تزریق میکرد

_به کی گفتی عوضی؟
با داد بلند تهیونگ تو جاش پرید و بی اختیار قدمی به عقب برداشت...
تهیونگ طوری نگاهش میکرد و به طرفش قدم برمیداشت که گارد بالای جونگکوک به سرعت از هم پاشید
+م...من
لعنتی از ترس زیاد، زبونش بند اومده بود چون تهیونگ رو تا حالا اینقدر عصبی و خشن ندیده بود

_یه بار دیگه تکرار کن چه زری زدی جونگکوک؟
با غرش عصبی مرد، کل بدنش به لرزه افتاد و سرشو به زیر انداخت
اون لحظه برای جونگکوک واقعا دلهره اور بود جوری که انگار توی فیلم ترسناکی گیر افتاده بود

مث اتشفشانی منفجر شده، نزدیکش شد که پسرک خواست قدمی به عقب برداره ولی تهیونگ وحشیانه چونشو سمت خودش کشید و بین دندونای چفت شدش غرید
_صداتو برای کی بالا میبری؟
کوک کپ کرده با چشمای ترسیده اش به تهیونگی که عین ببر زخمی اماده دریدنش بود، خیره شد

فشار دستشو بیشتر کرد
+ااه..ته
_دهنتو ببیند
با فریاد تهیونگ چشماشو محکم بست و قطره اشکی رو گونه اش چکید
_صدایی ازت درنیاد وگرنه خودم خفه اش میکنم!
با بیشتر شدن فشار دست مرد، ناله ای سر داد ولی دیگه جرعت نکرد که چیزی بگه!

Forbidden love Where stories live. Discover now