_نمیدونم یونگی واقعا نمیدونم چمه!
+فقط بگو چی اذیتت میکنه!
نگاه سردرگمش رو به چشمای جذاب یونگی دوخت
+خب انگار باز هم موضوع تهیونگه اینطور نیست؟!

جونگوک لبخند تلخی زد...
باز هم؟!....اره باز هم بخاطر تهیونگ حس پوچی داشت این حس لعنتی همیشه همراهش هست...
دیگه تعداد دفعاتی که بخاطر تهیونگ اشک ریخته بود رو به خاطر نداشت...
ولی این تقصیر تهیونگ نبود اون حتی روحش هم خبر نداشت که کوک شیفته و دلباخته اش شده!

یونگی که تحمل حال پریشون رفیقش رو نداشت با لحن گرفته ای گفت
_کوک بگو چی باعث شده که اینقد داغون بنظر بیای؟
کلافه و ناراحت سرش رو روی میز گذاشت
+نمیدونم یونگ...این درد داره...انگار دارم خفه میشم ولی اجازه نفس کشیدن ندارم...انگار محکوم شدم به سوختن..سوختن در راه عشقش...
طوفانی درون من جاریه ولی من محکومم که ذره ای از این طوفان رو بروز ندم خیلی سخته میدونی...
وقتی دلیل طوفان درونم جلوم باشه و تو در بی تفاوت ترین حالت خودت باشی و سعی کنی همه چیز ر‌و اوکی نشون بدی...نشون بدی که برات اهمیتی نداره!

+ولی چی یونگ؟ چی اهمیتی نداره؟ منی که تمام تلاشم رو میکنم تا به عشقم‌ بی اهمیت باشم میخوام چی رو اثبات کنم؟ به کی؟ اون حتی نمیدونه من بهش چه حسی دارم و منی که دارم سعی میکنم نادیدش بگیرم بخاطر عشقی که ازش بی خبره...
دیگه نمیشکم این عشق با تمام گناهش برام سنیگنه...من حتی سعی کردم فراموشش کنم ولی رفته رفته دارم بیشتر تو باتلاق عشقش غرق میشم...انگار محکومم به اسارتش!

پلکاش رو محکم روی هم فشرد که قطره اشکی روی گونه اش سرازیر شد
یونگی با انگشت شستش قطره اشک روی گونه رفیقش رو پاک کرد
_تو بخاطر اون درد میکشی منم بخاطر تو که چیزی از دستم برنمیاد تا برات انجام بدم که اروم بگیری!
پسر با ناراحتی بیان کرد

جونگوک سرش رو از روی میز برداشت
+همین که به حرفام گوش میدی برا من خیلی با ارزشه یونگی! اگه تو هم نبودی فکر کنم میمردم!
یونگی مشت ارومی به شونه ی کوک زد
_هعی چند بار بگم حرف از مردن نزن میخوای کتکت بزنم؟
لبخند کوک پر رنگ تر شد و دستاش رو به نشانه تسلیم بالا برد
+من غلط بکنم شما ببخشید جناب مین!
هر دو خندیدند و مشغول نوشیدن هات چاکلتایی که سفارش داده بودن، شدند

_حالا بگو چی کارت کرده؟!
جونگوک با یاد اوری دیروز خمی به ابروهاش داد
+بهم گفت از این به بعد اقای کیم صداش بزنم...باورم نمیشه یونگی فک میکردم حداقل من رو به چشم برادر کوچولوش میبینه ولی اون...
یونگی متفکر به پسر خیره شد
_خب تا جایی که یادمه تو‌ هیچوقت اون رو با اسم صداش نمیزدی چی شده که...
+خب اون...
کوک با یاداوری دیروز، خلاصه وار به یونگی توضیح داد

+باورم نمیشه کوک اخه مواد؟ چطور تونستی...واقعا خیلی احمقی!
_باشه، باشه دیروز اون به حد کافی سرزنشم کرده دیگه تو هم ادامه نده!
+حق داره که سرزنشت کنه...
به چشمای مظلوم پسرک نگاه کرد
_اوکی...اوکی دیگه چیزی نمیگم!
کوک‌ لبخند شیرینی زد
+رفیق خودمی!

Forbidden love Where stories live. Discover now